۱۳۹۵ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خودکشی مجازی


دچار دلزدگی موضعی و مزمن از آدمهای مجازی شدم. و مخصوصا انواع حقیقی ِ مجازی اش. خسته از قضاوتم. تنم پر از زخمهای الکی و بی خوده. پر از حس ِ خوردن ِ تیرهای ممتد به قلبم که ربطی به من نداره، اما مسلسل وار به سمتم پرتاب میشه. تیرهایی که کمبودهای آدمهاست، اما بدن منو به عنوان سیبل انتخاب کردن. حس کسی رو دارم که به سمت پرتگاه هلش میدن، قصد نداره بپره، اما چاره ای هم جز پریدن نداره
خسته ام. جام رو میدم به تازه واردهای مجازی با سینی های چگونه الویه ی خود را تزیین کنیم، یا چگونه از آخرین ایده های برگزاری مراسم اولین روز شاشیدن بچه مطلع شویم یا چگونه در فضای مجازی فحش داده و فرار کنیم و بدون تراپی و مجانی از عقده های درونیمون تخلیه بشیم. دارم وسایلمو جمع و جور میکنم که برم. مقصد هنوز مشخص نیست. ولی رفتن قطعیه

خودکشی مجازی خیلی ساده ست. اراده میکنی، جمع میکنی و میری. اما اسباب کشی مجازی سخته. جمع میکنی، نمیدونی کجا بری


۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

تو کارِ کلیدی که جا مونده دخالت نکنید

ساعت تازه چهار و نیم شده بود که در خونه رو بستم و درست همون موقع فهمیدم که کلید رو توی خونه جا گذاشته‌ام. به طور کلی، خیلی کم پیش اومده که کلید رو جا بذارم، ولی اخیرا دچار هواس پرتی‌های موضعی و رقت انگیزی شده بودم که مساله رو نسبتا توجیه میکرد؛ میرم سر کمد و نمی‌دونم چی می‌خوام، میرم توی آشپزخونه و یادم نمیاد که برای چی اومده بودم، گوشیم رو باز میکنم و یاد نمیاد که دنبال چی می‌گشتم. دلیلش هم تا حدودی برام مبرهنه که قطعا به سن و سالم ربطی نداره، چون پدربزرگم توی هشتاد سالگی هنوز دچار آلزایمر نشده و فقط گوشهاش با سمعک کار می‌کنه. جزییات اصلی‌اش صرفا برمی‌گرده به اینکه چند ماهی‌ایه که با نبود دانشگاه و کار خاصی - جز رفتن به کلاس‌های یک ساعت و نیمه‌ی چهار روز در هفته- ذهنم وقت بیشتری برای پردازش اطلاعاتِ رگباری داره و موازی وارانه تو نیمکره‌ی چپ و راستم، داستان‌های حماسی-تخیلی ترشح می‌کنه. ایده‌های کوتاه و بلند، هدف‌های آینده، برنامه ریزی‌های کوچک و یا پاسخ دادن به سوال همیشگیِ "می‌خواهید در پنج-ده سال آینده چه کاره شوید". برای همین مغزم گاهی میون تراوشات ذهنی‌اش، تِرِد (سرنخ)‌های موجود در لحظه رو گم می‌کنه و مسلما مدتی رو برای بارگذاری اطلاعاتِ کنونی به هدر میده.
زنبیل به دست ایستاده بودم کنارِ در و دنبال راه حل میگشتم. هدفم صرفا خرید روزانه با سرعتِ حداکثر بود تا بتونم برگردم و به لیستِ کارهای انجام نشده‌ام برسم و از همه بیشتر تصور سینک پر از ظرف‌های کثیف و آشپزخونه‌ی بهم ریخته‌ام آزارم میداد. فهرست دل مشغولی‌هام رو فرستادم به تحتانی‌ترین بخش مغزم تا اکسیژن بیشتری بهم برسه. زنبیلم یه چرخ دستی‌ایه که دو، سه هفته بعد از اومدن به مادرید خریدم. قطعا آدمیزاد سعی می‌کنه چیزای جدیدی رو که توی دستِ مردم می‌بینه، برانداز کنه و در صورت لزوم یکی‌اش رو برای خودش تهیه کنه تا زندگی‌اش آسون‌تر بشه؛ و البته خرید چرخ دستی برای من، از اون مقوله‌هایی نبود که مثل تلویزیون 84 اینچ و یخچال ساید‌بای‌ساید و ماشین ظرفشویی بخارشوی، چشم و هم‌چشمی‌های مردمی رو به همراه داشته باشه، چون یک هفته تمام توی مغازه‌های مختلف می‌گشتم تا یک مورد محکم و نسبتا ارزونش رو پیدا کنم که صرفا به دردم جلا بده.
یک اسمس به سانی زدم و در حالیکه انتظار نداشتم که سریع جواب بده، ظرف دو دقیقه از فروشگاه روبروی خونمون سر درآوردم. سرعت کهکشانی‌ای توی خرید کردن دارم و مسلما دلایل زیادی هم برای قرائت و اثبات این ازخودتعریف‌کنی‌ام آماده کردم. همیشه یه دست استیکر و مداد توی آشپزخونه‌ام هست که موارد مورد نیاز رو می‌نویسم و دیوانه وار قفسه‌ها رو نمی‌گردم. معتقدم وقتم رو می‌تونم صرفِ فروشگاه‌های غیرخوراکی‌ای کنم که خواهش‌های نفسانی رو تولید نمی‌کنه و متعاقبا نیازی هم به پرهیزکاری‌های رژیمی نداره. از اون مهم‌تر من با یکی دوبار رفتن به فروشگاه، جای وسایل رو دقیقا پیدا می‌کنم و به مثال آنکه چیزی رو گم کرده باشه، سرِ محصول مورد نظر ظاهر میشم. اگرچه سیاست‌مدار‌های بخش فروش، از وجود آدمیزادهایی مثل من مطلعند و هرچند وقت یک بار جای اجناس رو درهم می‌کنند تا چشم امثال من، موقع پیدا کردن جنس مورد نیاز همیشگی‌شون، به محصولات دیگه و جدیدی بیفته و پربارتر از اونجا بیرون برن.
انسان به مرحله‌ای از درک و تیزهوشی رسیده که مصداق آیه‌ی"و او مکارترین مکاران است" رو از آسمون‌ها، به زندگی زمینی‌اش به ارمغان آورده. هوش‌های برتر به بسیاری از مدل‌های رفتاری موجود در موجودات دسترسی پیدا کردن و برای به دست آوردن سودِ بیشتر از طبقه‌ی معمولی، نخ‌های نامرئیِ خیمه‌شب‌بازی شون رو توی بدن‌ها کار گذاشتن. در هر حال گذشته نشون داده که شما هرچه بهتر بتونید رگِ خوابِ آدم‌ها رو توی روابط، مسائل مالی و یا هرچیز دیگه ای کشف کنید، موفقیت بیشتری تو رسیدن به دستاوردهاتون دارید که در اینجا باید اعتراف کرد که نوش جونشون و خدا به همراهشون باشه.
ادامه دارد...
عکس‌نوشت: مرکز شهر مادرید



۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

پرندیات دوم

نرسیده به مترو، خیلی سریع از کنار یک خانومِ میانسالی در حدود پنجاه سال، که داشت با یکی دیگه، هم سن و سال من صحبت می‌کرد، گذشتم. تا همین ده سالِ پیش که مامانم چهل ساله می‌شد، تعریفم از مسن، بالای پنجاه سال بود، اما حالا که در آستانه‌ی تولد پنجاه سالگیشه، شرم دارم از اینکه مسن خطابش کنم. الان احساسم میگه که هفتاد سالگی پیری محسوب میشه، به خصوص که توی سال های اخیر با دیدن سیِل عظیمی از غربی‌های نود ساله  که برای قهوه خوردن به کافه میان، تصوراتِ سنی‌ام تغییر کرده. به درجه ای از باور رسیدم که می‌شه نود ساله بود و خوش زندگی کرد.
احساس کردم که صدای فارسی حرف زدن میاد، حالتی که به کرات اتفاق میفته و دلیلش هم شاید تشابهِ زیادِ آواهای اسپانیایی و زبان فارسی باشه. سرعتم رو کم کردم. با خودم شرط بسته بودم که این بار اشتباهی نگرفتم و می‌بایست شرط رو از خودم می‌بردم و بُردم. حالت نرمال اینه که با یک ایرانی دیگه در فضای عمومی، به صورت عادی برخورد کنی، انگار که اونم یکی از اون اِن میلیون نفره. خلافش مثل اینه که یک چشم بادومی، یک چشم بادومی دیگه رو ببینه و بزنه رو شونش که هِی، منم یه چشم بادومی‌ام! شهر رو شهر بند نمی‌شه.
قدم‌هام کندتر شد، اما فاصله‌ام رو حفظ کردم. وارد مترو که شدم، خدا خدا می‌کردم تو خطِ مسیرِ من سوار بشن، از پله‌ها بالا رفتم و گوشه‌ی دیوار و انتخاب کردم، یک چشمم به تابلوی زمانِ ورود قطاربود، یک چشمم به خروجیِ پله‌های برقی. بالا که اومدن، به روی خودم نیاوردم که منتظرشون بودم. جام رو عوض کردم و مشغول سوت زدن شدم. روی صندلی واگن قطار که نشستم، خانوم میانسال درست کنارِ من نشست و اون یکی هم کنارش. بهترین فرصتم بود. خانوم میانسال انگار فامیلی داشت که اینجا زندگی می‌کرد و تازه از تهران برگشته بود و از گرمای طاقت فرساش می‌گفت.
چشمام رو بستم و قطعا دیگه مهم نبود که چه دیالوگ‌هایی می‌گن، همین که یک سری کلماتِ فارسی پشت سرِ هم بلغور می‌شن و به من هم ربطی ندارن، خوشحالم می‌کرد. توی ساعاتِ عادی که وارد متروی تهران می‌شدی، خانوم‌ها به بحث و تبادل نظر مینشستن، توی زندگی همدیگه دخالت می‌کردن، بحث و مرافعه راه می‌انداختن و حتی گیس‌کشی هم به کرات اتفاق می‌افتاد. توی هر واگن هم همیشه پنج نفری داشتن هوارِ اجناسشونو می‌کشیدن. استادم میگه اون روزی که بفهمی عابرهای توی خیابون چی بهم می‌گن، می‌تونی ادعا کنی که تو زبان اسپانیایی پیشرفت کردی، اما اینها دیالوگ‌های چند نفره و تلفنی‌شون توی خیابون، روی ولوم پایینه و آدم مجبور میشه تا مکانیزمای تیز گوشی‌اش رو به کار بندازه. و توی مترو هم به ندرت دهن باز می‌کنن، مگر آخرهای هفته باشه و مستی، یا امثال ما که بخوان توی خیابون و مترو، ساعتِ شش صبح اِبی بخونن. یادمه یک بار توی تاکسی (تهران)، داستانِ کامل یک گروه دوستی رو از زبون یک خانومی که داشت با فرکانس بالا برای بغل دستی‌اش تعریف می‌کرد، شنیدم. الان اگه به من بگید چرا حمید با رعنا بهم زد و سروناز کلِ اکیپِ رفاقتی رو به فنا داد، یک ساعتی حرف دارم.
دلم هیچ وقت واسه شلوغی و داد و بیداد و هوارکشی تنگ نمیشه، ولی قطعا مثل اسپانیایی زبون‌های آمریکای جنوبی که به اینجا هجوم آوردن، اگر یک کشور فارسی زبونِ ... وجود داشت، هرچندوقت یک بار یک یورشی می‌بردم و دلی تازه می‌کردم.
عکس‌نوشت:رقص فلامنکوی خیابانی - مادرید



۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

پرندیات اول

توی راه برگشت از خریدِ حراجِ پوشاک شخصی بودم و داشتم مسیر چند صد متری از مرکز خرید تا مترو رو به رسمِ تهران‌گردی‌های یک نفره، با سرعتِ تمام طی می‌کردم. عادتِ شتاب‌زدگی‌های حرکتیم، به رغم اینکه سه سال در پرتغال و کنار کندترین آدم‌های کره‌ی خاکی زندگی کردم، بهتر شده، اما اصالتا بر قوت خودش باقیه.
بعد از مدت‌ها دوری از میادین، خرید پرباری داشتم و سعی می‌کردم با چپوندن پاکت‌ها و پلاستیک‌ها توی هم، به خودم بقبولونم که پول زیادی حروم نکردم. اما باید خاطر نشان کنم، زمانی از خرید کردن دست کشیدم که کارتم توی کارت‌خوان اِرور داد و مجبور شدم واپسین تلاش‌های اتاق پرو رو، روی پیش‌خوان مغازه بگذارم و خیلی آروم باهاش وداع کنم. و با اینکه آمادگی چنین یاس فلسفی‌ای رو نداشتم اما بالاخره با مقادیری بررسی توی عابربانک‌های مختلف، به این باور رسیدم که پول‌هام ته کشیده.
خیلی کم پیش میاد که تنهایی خرید کنم، نه صرفا برای اینکه نظر دادنِ یک نفر، شدیدا کلیدیه و بدون حضور نفر دوم فلج می‌شم، -چون احتمال اینکه از چیزی خوشم بیاد و مثلا "سانی" بگه نه و من اونو بخرم وجود داره، یا "زیز" احساس کنه که قشنگه، اما به سلیقه‌ی من نخورده باشه- بیشتر برای اینه که ببینم از فلان دیدگاه هم میشه به "بسته‌ای با پتانسیل خرید" نگاه کرد و مهمتر اینکه مقصودم از خریدهای دو نفره، دیگرآزاری نیست، اینکه آدم بتونه در خلال عملیات، توی کافه‌ای بشینه و باهاش گپ بزنه، ارجحیت معنوی‌ای برام داره.
اون روز تنها بودم و ذهنم عمیقا درگیر بود و تمایل زیادی به تخلیه‌ی روحی داشتم و قطعا خرید کردن و یا تظاهر به انجامش، یکی از پیش پا افتاده ترین گزینه‌های روی میزم محسوب می‌شد تا هم "درهای قضاوت آنی‌"ام رو ببندم و هم در مسیرِ خوددلداری دادنِ منطقی پیش برم. گاهی هم روش‌های بهتری برای آرامش در یک ساعت دارم، مثل افتادن توی خیابون‌ها و عکس گرفتن‌های پیاپی. نه یاس فلسفی میاره و نه به تلاش‌های بی‌رحمانه برای پرو کردن نیاز داره. قطعا انتظار اینکه در قرن بیست و یکم، روش‌های ملایم‌تری برای پروکردن لباس و انتخاب سایز و رنگش وجود داشته باشه، بی انصافی نیست.
یقینا نمی‌تونم آهنگ گوش بدم، بارها پیش اومده که حالمو خراب‌تر کرده و تمرکزم رو به سمت کاسه‌ی توالت سوق داده. البته یکی می‌گفت هروقت با همسرش دعوا می‌کنه ( یا حتی با دلخوریهای متفاوت روبرو می‌شه)، آهنگ رمانتیکی رو توی فضای خونه ول می‌ده تا اتمسفر موجود ملایم‌تر بشه و رسیدن به نقطه‌ی تفاهم در مدتِ کوتاه‌تری صورت بگیره. همین می‌تونه برای بعضی از آدم‌ها روش مبتکرانه‌ای باشه ولی هرکسی شخصا بهتر می‌تونه برای هر نوع دل مشغولی‌اش، از یک روش کوتاه مدت و منحصر به فردی برای رسیدن به رهایی یا نقطه‌ی ثبات استفاده کنه.

منم یک وقت‌هایی که نزدیک اقیانوس سکونت داشتم، در شرایط مشوش گونه، دل‌ها رو روانه‌ی سواحل می‌کردم . طوریکه با اولین قدم‌هام به سمت افق و درحالیکه هنوز آبی دریا به چشمم نخورده، تحرکات مادَوی‌ام به مرحله‌ی خنثی می‌رسید، انگار که گردِ بی‌وزنی رو توی فضای ساحلی پخش کرده باشن . و کم کم که صدای امواج دریا به گوشم می‌رسید و پاهام شن‌های ساحل رو لمس می‌کرد، کیمیا بودن بهشت معنویِ درون اعتقاداتم زیر سوال می‌رفت و تشویش ذهنی‌ام ایست قلبی می‌داد. به نظرم خدا می‌بایست دفعه‌های بعدی، توی مکانِ ظهور پیامبرهاش تجدید نظر کنه یا لااقل دستور بده که خونه‌اش رو وسط اقیانوس بنا کنن. من شخصا میون آب‌ها، بیشتر به اولوهیتش ایمان میاوردم تا توی کویر.
عکس‌نوشت: یکی از همین روزهای خود درمانی



۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

گاهی توی دوره‌های "شات‌گان به دست گیری" شرکت کن

توی این یک سالِ اخیر و حتی در مدت کوتاهی که در شهر جدیدم ساکنم، با آدم‌هایی آشنا شدم که در عینِ تواضع و صمیمیتی که برات ایجاد می‌کنن، اصلا باورت نمی‌شه که برای دیدنِ رزومه‌ی کاریشون، به اسکرول‌های متناوب روی مرورگر اینترنتی نیاز داشته باشی.
خوشبختانه یا متاسفانه هنوز موفق به زیارت آقای میم نشدیم، اما شنیده‌ها -از جمع‌های مختلفی که باهاشون نشست و برخاست کردیم- حاکیه که سوژه‌ی مناسبی برای خودشیفتگی مزمن هستند. دیالوگ زیر از ایشان، به نقل قول از جمع کثیری، کاملا واقعی است :
- آمریکا نرفتی هنوز؟
-نه!
-آخـــــــــــــــــِی ! من بلیط گرفتم برای نیویورک.
نمی‌دونم چرا ناخودآگاه یاد زوج ِجوونی افتادم که معتقد بودن بدرفتاری یا عدم نشست و برخاست عده ای باهاشون، تنها -و تاکید می‌کنم تنها- به دلیلِ خوشگل و باکلاس و خوشتیب بودنشون بوده و متاسفانه باید با این شرایط کنار بیان.
شخصا اولین برخوردی که در مقابل یک همچین جمله‌هایی از خودم نشون میدم، مقادیری خمیدگی شانه‌ها به سمت جلو هست به همراه میزانی از کج شدنِ گردنم به سمت چپ، که چشم‌هام در ادامه به طرزِ عجیبی دچار خماری میشن و گوینده رو با حجم قابل توجهی از کج فهمی مواجه می‌کنن.
به عبارتی عکس العمل فیزیولوژیکی نامناسب من باعث تلاش‌های چندین باره‌ی فرد برای رسوندن اهمیت مطلب می‌شه و گاها مجبور شدم که جمله‌هاشون رو به کرات شنوا باشم. گهگاهی هم واکنش‌هام شبیه گوش تیزکردن و توجه کردن‌های ادامه‌دار بوده که احساس غلطی رو در گوینده ایجاد کرده، انگار که از مصاحبتم لذتی بی‌انتها برده باشم و از دوستی‌ام مفتخر.
یادمه خانوم ع، توی هر جمعی که اجازه صحبت کردن می‌خواست، به جای اینکه خودش رو با اسم و نهایتا مدرک تحصیلی‌اش معرفی کنه، اشاره می‌کرد که هیفتده تا مقاله داره و در بیست و سه عدد کنفرانس علمی در اقصی نقاط جهان حضور بهم رسانیده و... الی آخر. آخرین دفعاتی که توی ذهنم حک شده بر می‌گرده به جلسه ای که ایشون در حال پرده برداری‌های تکراری از دستاوردهاشون بودن و همزمان یک ردیف کامل از هم‌دوره‌ای‌ها، گردن چپ و راست می‌کردند و ریز و معنادار، توی چشم همدیگه لبخند می‌زدند تا نهایتا صحبت‌هاشون به مطلب اصلی برسه.
مادرید شهر بزرگیه و با اینکه دوستان مشترک متعددی با آقای میم داریم، اما امید زیادی هست که روی گل ایشون رو در سه-چهار سال آینده نبینیم، درغیر این صورت باید اعلام کنم که به علت مصاحبت با افرادی از این دست، به متد‌های جدیدی توی برخوردها و رفتارهای فیزیکی‌ام رسیدم که احتمالِ پیاده کردنش کاملا جدیه.
عکس‌نوشت: لاک‌پشت‌های نینجا



۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

تا انفجار احتمالی، فقط یک ماهِ دیگر باقیست

تابستون که شروع می‌شه و شاید به عبارت دقیق تر، آگوست که از راه می‌رسه، زندگی توی اینجا شکل جدیدی به خودش می‌گیره. جدا از اینکه خورشید دیرتر غروب می‌کنه و مردم برای چرتِ نیمروزی تعطیل می‌کنن، زندگی معمولا تا پاسی از شب ادامه داره. انگار آدما قصد خونه رفتن ندارن و یا آماده‌ی برگشت به زندگی عادی شون نیستن.
امسال اولین سالیه که تابستون قصد ایران نکردم و درسته که اغلبِ دوستان، این فصل رو برای برگشتن به سرزمینِ مادری انتخاب می‌کنن، اما تهران مسلما مقصدی نیست که بشه تو تابستون ازش لذت برد، لااقل اگر هم بشه، با اعمال شاقه است و به لطفِ خانواده‌ی مهربون و دوستای عزیز و باغ‌های اطراف. این رو سال‌های قبل‌تر مطمئن شدم و امسال به یقین ایمان آوردم. شاید بهترینش وقتی باشه که دونه‌های برف میریزن روی شهر و مجبوری خودت رو حسابی بپوشونی بدون اینکه نگرانِ ارشاد شدنت باشی و یا زیرِ لباس‌های روی هم، از شدتِ گرما کپک بزنی.
دو هفته‌ی اخیر یکی از فشرده‌ترین هفته‌های این چند وقت بود. فستیوال‌های مدام، کنسرت‌های خیابونیِ شبانه، آب‌بازی و رنگ‌پرانی، شب نشینی‌های یک در میون با دوستانِ جدید و ... طوری که گاهی واقعا توان برای ادامه دادن این شب نشینی‌ها باقی نمی‌موند و آدم دلش کمی لم دادن روی کاناپه و تماشای جفنگیات تلویزیونی می‌خواست.
درسته که آگوست همچنان ادامه داره و هوا توی ماه سپتامبر گرمای خودش رو حفظ می‌کنه، اما با شروع شدن کلاسم و کمی‌برگشتن به زندگی عادی، دوباره هیجانات درونی‌ام شروع به غلیان کرده. من از اون دست آدم‌هایی هستم که ناخودآگاهانه سعی می کنن با پر کردنِ زندگی‌شون از کار و فعالیت یا حتی تفریح، خواست‌های پنهانی‌شون رو مخفی کنن و یا گفتگوهای درونی‌شون رو خفه، اما در نهایت شبیه یک مین ضدنفری هستن، که ضامنش با تموم شدن فعالیت‌های زیاد و خستگی اجباری رها می شه و یقینا گردانِ درونشون با خسارات احتمالی سنگینی روبرو. تنها فرقِ من با بقیه‌ی اون دسته از آدما اینه که می‌دونم توی منطقه‌ی مین‌گذاری‌شده ام . همین.
خدایشان بیامرزد.




۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

اینسامنیا، یا دختری که از انتظار رنج می برد

ماه آگوست که شروع شد، به طرز چشم گیری تعداد آدم‌های سیالِ توی خیابون‌های محلی کم شده و این یعنی فصلی که بیشترِ اهالی، برای تعطیلاتِ خارج رفتن، و البته منظورم از خارج، نسبت به منطقه‌ی کنونی اینجاست. منم که سفت و مصرانه کاناپه و صندلیِ میزِ تحریر رو چسبیدم و فعلا قصدِ ترک این شهر رو ندارم تا بلکم خبری خوش از اهالی اون ورِ آب بشنوم.
سخت منتظرم که یکی از همین روزها، زنگ وایبرم توی خونه پخش بشه و من به سرعت، تمامِ موانع پیش روم رو دربنوردم و حتی با گوشه‌ی میزِ روبروی کاناپه، همان برخوردِ همیشگی و شدید رو داشتم باشم و پس از یک دور تلاش‌های ناکام برای پیدا کردن گوشیِ مهجورم، بالاخره مورد موردنظر رو در سبدِ روی میز پیدا کنم و صدای "زیز" رو از پشت خط بشنوم که فریاد می‌زنه: ویزام اومد، ویزامون اومد!
شب‌ها مرتب قبل خواب خیال می‌بافم که ایستادم توی فرودگاه لیسبون با یک دسته گل و دو جفت چشمِ منتظر، تا آدم‌هایی که یه عمر دوستشون داشتم، از توی مستطیلِ خروجی بیرون بیان و اشک‌های آماده به خدمتم از کناره‌های صحنه به روی زمین بریزه. بعد بپرم توی بغلشون و چمدون‌ها رو بسپارم به سانی و در حالیکه تا دمِ ماشین بدرقه شون می‌کنم، اخبار آب و هوا رو به سمع و نظرشون برسونم. بعد همین طور داستانم ادامه پیدا می‌کنه تا لوکیشن‌های بعدی و بعدیِ نمایش تا اونجایی که دوباره مجبور می‌شم که شماره گیت ِ خروجی پرواز رو براشون بخونم و با اشک‌ها و چشم‌های نالان، دست‌هام رو به صورت افقی و عمودی یا حتی جهشی تکون بدم تا از کادر خارج بشن.

توی این یک ماه اخیر چنان غرقِ انتظار و برنامه چینی شدم که حتی دیالوگ‌های احتمالی‌ای که ممکنه بین خودم و "زیز" و بقیه‌ی اعضای دوست داشتنیم رد و بدل بشه رو از حفظم. خط به خط لوکیشن‌ها رو چیدم و برای اینکه خطایی در اجراشون نداشته باشم، هر شب قبل از خواب، "نمایش یک ماه و اندی با خانواده در خارج" رو به صورت ویژوال توی ذهنم ترسیم می‌کنم . گاها شده که در حال اجرای سکانس‌ها در طول روز، در حال خرید کردن یا توضیح دادن یک محصول یا یک شرایط خاص، متوجه برخورد نگاه‌های متحیر آدم‌های اطراف با خودم شدم که یحتمل می‌گن: آخی! دختره از شیزوفرنی رنج می بره.