۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

فاجعه‌ی انسانی

حدود یک سال و نیم از بسته شدن گودر گذشته و گوگل بدون توجه به چس‌ناله‌های ایرانیانِ مقیم و کمپین‌ها و التماس‌هایشان، همه را به درگاهِ گوگل پلاس وحیِ پنهان نموده است. خیلی‌ها مثل من، نتوانستند انعطاف پذیرانه در محیطِ پلاس خودمانی شوند و یک سالی هم طول کشید تا به توییتر روی خوش نشان بدهند و برخی نیز سریعن جای پاهایشان را در مکان‌های دیگر سفت کردند. حالا هم گوگل قصد دارد تا سرویسِ ریدر را در اولِ ماهِ جولای حذف کرده و وحی خود را به طور آشکارا برای هدایت به پلاس بیان نماید. این بار اما خبری از طومارهای امضا شده و مراسمِ شبِ هفتم و چهلم و سرگردانی‌های عاجزانه نیست. آدم‌ها خیلی آرام رفته اند و چند ریدرِ مناسب پیدا کرده اند و به آن‌ها تمسک ورزیده‌اند. از آنجا که خاک سرد است، بشریت حسِ فراموشکاری دارد، و اگر یک بار از چیزی یا جایی کنده شود، دفعاتِ بعد به مراتب راحت‌تر تغییر مکان می‌دهد و ماهیتش فراتر از زمان و موقعیت می‌شود که این، هم در نوعِ خود قابل تقدیر و ستایش است و هم یک فاجعه‌ی درونیِ زیرِ خاکستر به حساب می‌آید.

پی‌نوشت : من خودم به فیدلی نقل مکان کرده ام. خوب است، پیشنهاد می‌شود.
توضیح‌نوشت: ریدر، مکانی برای فالو کردنِ مطالبِ مورد علاقه، در یک مکانِ واحد است.


۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

یک دقیقه تامل

داستان‌های آب دارِ من زیاد است، چون ما اینجا دو وَرِمان به اقیانوس و بقیه‌ی دنیا هم به یک وَرمان است.
این طور بود که من چو موج‌های دیوانه بدیدم، خوشم آمد، پریدم و سانی هم که نامحلولِ شن و آب است، از دور دیده بانی ام می‌کرد و شاید زیر لب تسبیح می‌فرستاد که خداوند یک پولی به او بدهد تا بتواند دستِ مازی را بگیرد و به کوهی، کویری، جنگلی، چیزی ببرد که خطرِ موج نباشد، زیرا که خودِ خداوند واقف است که دادنِ پول به انسان بسی آسان تر است از دادنِ عقل به وی. موجی آمد و من را کشیده بود توی خودش و از بیرون به حالتی می‌ماند که من سرمست و خُرسندم. دیدم که طاقتِ مرگ ندارم هنوز و یک عالمه گُه‌های نخورده و آب‌های ندیده هست برای رفتن و اگر چه غرق شدن را دوست دارم، اما زمانش نرسیده است و کاش دمِ مرگ از آدم می‌پرسیدند که رسیده است یا خیر. در همین حالت که گُرخیده بودم و دست و پا می‌زدم و دورتر می‌شدم و سانی از دور لبخند می‌زد، چند موجِ بدون پدرتری آمدند و من را رساندند به دمِ ساحل و من هم بی وقفه دویدم، آن طور که بگویند زهره اش ترکیده است.
مبهوت نشستم به دقایقی، از نزدیک بودنِ هر لحظه به مرگ، مرورِ آرزوهایم و عدمِ آمادگیِ شخصی ام از وقوعِ انتهایِ زندگی. و بعد کلِ ماجرا را به روی خودم نیاورده و به سوی دریا بازگشتم، چرا که هنوز درکِ درستی از پایان ندارم. ما از آبیم و به آب باز می‌گردیم، اما لطفن قبل از بازگشت، از ظرفیتِ ما سوال بفرمایید، که ما نیز همواره و متاسفانه بگوییم خیر.


۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

شِ کَ س تِ گ ی

من از جنسِ آدمم، نه ماشین و نه حتی فرشته. از پایه معتقدم که در هر ناراحتیِ متقابلی، یک نفر مقصر نیست و هر دو کم و بیش به یک اندازه موثرند. خیلی وقت ها آدم حرف می زند، اشتباهاتش را قبول می کند و آرامش می یابد. گاهی هم می شود که دل شکستگی به بار می آید که از جنس ناراحتی نیست، عمیق‌تر است. آدم دلش می خواهد تکه‌های قلبش را بردارد، ببرد یک جای دور، سرِ حوصله سرِ جایشان بگذارد، چسب بزند و اشک بریزد. بعد برود لبِ رود، یک آبِ خنک بپاشد روی قلبش، برایش قصه بخواند تا خوابش ببرد. دل شکستگی از جنسِ سر‌درد نیست که با قرصِ بروفن، یک ساعته و با یک بغل خواب، آرام شود، دوره‌ی درمان دارد، مراقبت‌های شخصی می خواهد. زمان می خواهد که آدم یادش بیاید و غصه نخورد.




۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

افسرده از شادیِ سرکوب شده

وقتی که خیلی شاد شدم، نشد بروم با آدم ها، توی خیابان ها فریاد بزنم، اشک بریزم، قهقهه کنم. دراز کشیده ام روی تخت، عکس می بینم، فیلم می بینم، اشک می ریزم. انبار کردنِ جیغ و شادی، خود افسردگی می آورد. به من قول دهید در اولین حضورم در ایران، صد نفری دور هم جمع بشویم و توی خیابان ها خوشحالی کنیم، دلم باز شود.


۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

وگر مراد نیابم، به قصدِ وسع بکوشم

چهار ساعت رانندگی کردیم و رفتیم، رای دادیم، چهار ساعت هم برگشتیم. تو این سی ساعتم، چهار ساعت چشم باز خوابیدیم، بقیشم نشستیم به ریلکس و انرژی هامونو انبار کردیم. الان اگه ایران بودم، می رفتم گل می خریدم پخش می کردم تو خیابون. یه حالَتیم اصن.شُکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت!


۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

مازی درمانی

دستم که هیچ، پاهایم نیزسمت و سوی کار نمی‌رفت، نه حتی به غذا پختن یا فیلم دیدن. و تنها مشغولیتی که این وقت‌ها روحم را دوباره تازه می‌کند، مغازه چِرانیست. دیدنِ لباس های رنگی، کفش‌های پاشنه بلند و کودکانی که لابلای رگال‌ها می‌دوند، آرامم می‌کند. توی چشمِ همه‌شان شادی بود، من اما، پُر بودم از هَراس و ترسی که میان امیدهایم می‌دوید. توی دلم نوحه می‌خواندند و به سینه می‌زدند و توی مغزم دُعا تلاوت می‌شد. عاجزانه از خدا خواسته ام، اکنون که امیدهای عده ای از نا‌امیدان، آن ها را به پای انتخاب می‌برد، حتی اگر به ظاهر شکستی باشد، تو خود گواه باش و بذرِ آرزوهای نیک را دوباره در دلهایشان بچین، مبادا که همان کورسوی نشاط، به غمی بیشتر تبدیل گردد. بگذار امید سبزتر شود، دل‌ها گندمزار.

پی نوشت:از معایب مغازه گردی برای رهایی از مشوشاتِ ذهنی، دست کردن در جیبِ مبارک می‌باشد، لطفا مراقب باشید.




۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آب، مصداق کودکیست برای من

در خود به آب اندازی، حاجتِ هیچ استخاره نیست در من.
شیرجه زدم توی آب، سانی از آن بالا عکس می‌گرفت. آب سردِ سرد بود و من گرمِ گرم. یادم آمد به روزهایی که نمی‌دانم چند ساله بودم، تنها چند ویدئو و تصویر توی سرم چرخ زد. مادر نشسته بود روی بالکن، حوله به دست، مرا تشویق می‌کرد. پدر هم با هیجانِ تمام، سُر خوردن روی آب را نشانم می‌داد. کمی آن طرف تر دایی باب شیرجه زده بود و من ترسیده بودم که مبادا سَرش گیر کند به لبه‌ی نرده ها و یا مغزش در کفِ استخر متلاشی شود. خودم هم خالی، با قایق های کوچکِ کاغذی که مامان برایم درست کرده بود، بازی می‌کردم، زینی هم در همان نزدیکی ها، دست و پا می‌زد. مابقی هم نشسته بودند به شاتوت خوری، پدربزرگ برایشان آب پَرت می‌کرد. کسی نبود که نَخندد.
آب گرم شد برایم و من دلم تنگ شد برای باغ، برای درختِ شاتوتِ لبِ استخر، برای خنده هایشان، و از همه بیشتر برای کودکی‌ام. برای کودک زیستنم، کودک دیده شدنم، کودک ماندنم. خیال های کودکی با قایق های کاغذی.