۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

بار بر زمین

از اینکه بهت التماس می‌کنم، لذت میبری. می‌دونم.
از اینکه هر لحظه محتاجم کنی، احساس غرور می‌کنی، می‌دونم.
از اینکه رگ خوابمو بدست آوردی، خوشحالی. می‌دونم
حالا نمی‌خوای تو هم واسه من یه کاری انجام بدی؟ نمی‌خوای حتی لحظه ای به این پایین نگاهی بندازی و ببینی تو چه فلاکتی گیر کردیم؟ نمی‌خوای چشماتو باز کنی و واسه یه بارم که شده خودتو جای ما بذاری؟ یا شایدم فقط بلدی خدایی کنی و دستور بدی.
ولی این بار من به تو دستور می‌دم، خوب گوشاتو وا کن و منو ببین !
دیگه خسته شدم، کم آوردم، می‌خوام یه کم تو، بار خستگی هامو بکشی.