۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

پرندیات دوم

نرسیده به مترو، خیلی سریع از کنار یک خانومِ میانسالی در حدود پنجاه سال، که داشت با یکی دیگه، هم سن و سال من صحبت می‌کرد، گذشتم. تا همین ده سالِ پیش که مامانم چهل ساله می‌شد، تعریفم از مسن، بالای پنجاه سال بود، اما حالا که در آستانه‌ی تولد پنجاه سالگیشه، شرم دارم از اینکه مسن خطابش کنم. الان احساسم میگه که هفتاد سالگی پیری محسوب میشه، به خصوص که توی سال های اخیر با دیدن سیِل عظیمی از غربی‌های نود ساله  که برای قهوه خوردن به کافه میان، تصوراتِ سنی‌ام تغییر کرده. به درجه ای از باور رسیدم که می‌شه نود ساله بود و خوش زندگی کرد.
احساس کردم که صدای فارسی حرف زدن میاد، حالتی که به کرات اتفاق میفته و دلیلش هم شاید تشابهِ زیادِ آواهای اسپانیایی و زبان فارسی باشه. سرعتم رو کم کردم. با خودم شرط بسته بودم که این بار اشتباهی نگرفتم و می‌بایست شرط رو از خودم می‌بردم و بُردم. حالت نرمال اینه که با یک ایرانی دیگه در فضای عمومی، به صورت عادی برخورد کنی، انگار که اونم یکی از اون اِن میلیون نفره. خلافش مثل اینه که یک چشم بادومی، یک چشم بادومی دیگه رو ببینه و بزنه رو شونش که هِی، منم یه چشم بادومی‌ام! شهر رو شهر بند نمی‌شه.
قدم‌هام کندتر شد، اما فاصله‌ام رو حفظ کردم. وارد مترو که شدم، خدا خدا می‌کردم تو خطِ مسیرِ من سوار بشن، از پله‌ها بالا رفتم و گوشه‌ی دیوار و انتخاب کردم، یک چشمم به تابلوی زمانِ ورود قطاربود، یک چشمم به خروجیِ پله‌های برقی. بالا که اومدن، به روی خودم نیاوردم که منتظرشون بودم. جام رو عوض کردم و مشغول سوت زدن شدم. روی صندلی واگن قطار که نشستم، خانوم میانسال درست کنارِ من نشست و اون یکی هم کنارش. بهترین فرصتم بود. خانوم میانسال انگار فامیلی داشت که اینجا زندگی می‌کرد و تازه از تهران برگشته بود و از گرمای طاقت فرساش می‌گفت.
چشمام رو بستم و قطعا دیگه مهم نبود که چه دیالوگ‌هایی می‌گن، همین که یک سری کلماتِ فارسی پشت سرِ هم بلغور می‌شن و به من هم ربطی ندارن، خوشحالم می‌کرد. توی ساعاتِ عادی که وارد متروی تهران می‌شدی، خانوم‌ها به بحث و تبادل نظر مینشستن، توی زندگی همدیگه دخالت می‌کردن، بحث و مرافعه راه می‌انداختن و حتی گیس‌کشی هم به کرات اتفاق می‌افتاد. توی هر واگن هم همیشه پنج نفری داشتن هوارِ اجناسشونو می‌کشیدن. استادم میگه اون روزی که بفهمی عابرهای توی خیابون چی بهم می‌گن، می‌تونی ادعا کنی که تو زبان اسپانیایی پیشرفت کردی، اما اینها دیالوگ‌های چند نفره و تلفنی‌شون توی خیابون، روی ولوم پایینه و آدم مجبور میشه تا مکانیزمای تیز گوشی‌اش رو به کار بندازه. و توی مترو هم به ندرت دهن باز می‌کنن، مگر آخرهای هفته باشه و مستی، یا امثال ما که بخوان توی خیابون و مترو، ساعتِ شش صبح اِبی بخونن. یادمه یک بار توی تاکسی (تهران)، داستانِ کامل یک گروه دوستی رو از زبون یک خانومی که داشت با فرکانس بالا برای بغل دستی‌اش تعریف می‌کرد، شنیدم. الان اگه به من بگید چرا حمید با رعنا بهم زد و سروناز کلِ اکیپِ رفاقتی رو به فنا داد، یک ساعتی حرف دارم.
دلم هیچ وقت واسه شلوغی و داد و بیداد و هوارکشی تنگ نمیشه، ولی قطعا مثل اسپانیایی زبون‌های آمریکای جنوبی که به اینجا هجوم آوردن، اگر یک کشور فارسی زبونِ ... وجود داشت، هرچندوقت یک بار یک یورشی می‌بردم و دلی تازه می‌کردم.
عکس‌نوشت:رقص فلامنکوی خیابانی - مادرید



۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

پرندیات اول

توی راه برگشت از خریدِ حراجِ پوشاک شخصی بودم و داشتم مسیر چند صد متری از مرکز خرید تا مترو رو به رسمِ تهران‌گردی‌های یک نفره، با سرعتِ تمام طی می‌کردم. عادتِ شتاب‌زدگی‌های حرکتیم، به رغم اینکه سه سال در پرتغال و کنار کندترین آدم‌های کره‌ی خاکی زندگی کردم، بهتر شده، اما اصالتا بر قوت خودش باقیه.
بعد از مدت‌ها دوری از میادین، خرید پرباری داشتم و سعی می‌کردم با چپوندن پاکت‌ها و پلاستیک‌ها توی هم، به خودم بقبولونم که پول زیادی حروم نکردم. اما باید خاطر نشان کنم، زمانی از خرید کردن دست کشیدم که کارتم توی کارت‌خوان اِرور داد و مجبور شدم واپسین تلاش‌های اتاق پرو رو، روی پیش‌خوان مغازه بگذارم و خیلی آروم باهاش وداع کنم. و با اینکه آمادگی چنین یاس فلسفی‌ای رو نداشتم اما بالاخره با مقادیری بررسی توی عابربانک‌های مختلف، به این باور رسیدم که پول‌هام ته کشیده.
خیلی کم پیش میاد که تنهایی خرید کنم، نه صرفا برای اینکه نظر دادنِ یک نفر، شدیدا کلیدیه و بدون حضور نفر دوم فلج می‌شم، -چون احتمال اینکه از چیزی خوشم بیاد و مثلا "سانی" بگه نه و من اونو بخرم وجود داره، یا "زیز" احساس کنه که قشنگه، اما به سلیقه‌ی من نخورده باشه- بیشتر برای اینه که ببینم از فلان دیدگاه هم میشه به "بسته‌ای با پتانسیل خرید" نگاه کرد و مهمتر اینکه مقصودم از خریدهای دو نفره، دیگرآزاری نیست، اینکه آدم بتونه در خلال عملیات، توی کافه‌ای بشینه و باهاش گپ بزنه، ارجحیت معنوی‌ای برام داره.
اون روز تنها بودم و ذهنم عمیقا درگیر بود و تمایل زیادی به تخلیه‌ی روحی داشتم و قطعا خرید کردن و یا تظاهر به انجامش، یکی از پیش پا افتاده ترین گزینه‌های روی میزم محسوب می‌شد تا هم "درهای قضاوت آنی‌"ام رو ببندم و هم در مسیرِ خوددلداری دادنِ منطقی پیش برم. گاهی هم روش‌های بهتری برای آرامش در یک ساعت دارم، مثل افتادن توی خیابون‌ها و عکس گرفتن‌های پیاپی. نه یاس فلسفی میاره و نه به تلاش‌های بی‌رحمانه برای پرو کردن نیاز داره. قطعا انتظار اینکه در قرن بیست و یکم، روش‌های ملایم‌تری برای پروکردن لباس و انتخاب سایز و رنگش وجود داشته باشه، بی انصافی نیست.
یقینا نمی‌تونم آهنگ گوش بدم، بارها پیش اومده که حالمو خراب‌تر کرده و تمرکزم رو به سمت کاسه‌ی توالت سوق داده. البته یکی می‌گفت هروقت با همسرش دعوا می‌کنه ( یا حتی با دلخوریهای متفاوت روبرو می‌شه)، آهنگ رمانتیکی رو توی فضای خونه ول می‌ده تا اتمسفر موجود ملایم‌تر بشه و رسیدن به نقطه‌ی تفاهم در مدتِ کوتاه‌تری صورت بگیره. همین می‌تونه برای بعضی از آدم‌ها روش مبتکرانه‌ای باشه ولی هرکسی شخصا بهتر می‌تونه برای هر نوع دل مشغولی‌اش، از یک روش کوتاه مدت و منحصر به فردی برای رسیدن به رهایی یا نقطه‌ی ثبات استفاده کنه.

منم یک وقت‌هایی که نزدیک اقیانوس سکونت داشتم، در شرایط مشوش گونه، دل‌ها رو روانه‌ی سواحل می‌کردم . طوریکه با اولین قدم‌هام به سمت افق و درحالیکه هنوز آبی دریا به چشمم نخورده، تحرکات مادَوی‌ام به مرحله‌ی خنثی می‌رسید، انگار که گردِ بی‌وزنی رو توی فضای ساحلی پخش کرده باشن . و کم کم که صدای امواج دریا به گوشم می‌رسید و پاهام شن‌های ساحل رو لمس می‌کرد، کیمیا بودن بهشت معنویِ درون اعتقاداتم زیر سوال می‌رفت و تشویش ذهنی‌ام ایست قلبی می‌داد. به نظرم خدا می‌بایست دفعه‌های بعدی، توی مکانِ ظهور پیامبرهاش تجدید نظر کنه یا لااقل دستور بده که خونه‌اش رو وسط اقیانوس بنا کنن. من شخصا میون آب‌ها، بیشتر به اولوهیتش ایمان میاوردم تا توی کویر.
عکس‌نوشت: یکی از همین روزهای خود درمانی



۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

گاهی توی دوره‌های "شات‌گان به دست گیری" شرکت کن

توی این یک سالِ اخیر و حتی در مدت کوتاهی که در شهر جدیدم ساکنم، با آدم‌هایی آشنا شدم که در عینِ تواضع و صمیمیتی که برات ایجاد می‌کنن، اصلا باورت نمی‌شه که برای دیدنِ رزومه‌ی کاریشون، به اسکرول‌های متناوب روی مرورگر اینترنتی نیاز داشته باشی.
خوشبختانه یا متاسفانه هنوز موفق به زیارت آقای میم نشدیم، اما شنیده‌ها -از جمع‌های مختلفی که باهاشون نشست و برخاست کردیم- حاکیه که سوژه‌ی مناسبی برای خودشیفتگی مزمن هستند. دیالوگ زیر از ایشان، به نقل قول از جمع کثیری، کاملا واقعی است :
- آمریکا نرفتی هنوز؟
-نه!
-آخـــــــــــــــــِی ! من بلیط گرفتم برای نیویورک.
نمی‌دونم چرا ناخودآگاه یاد زوج ِجوونی افتادم که معتقد بودن بدرفتاری یا عدم نشست و برخاست عده ای باهاشون، تنها -و تاکید می‌کنم تنها- به دلیلِ خوشگل و باکلاس و خوشتیب بودنشون بوده و متاسفانه باید با این شرایط کنار بیان.
شخصا اولین برخوردی که در مقابل یک همچین جمله‌هایی از خودم نشون میدم، مقادیری خمیدگی شانه‌ها به سمت جلو هست به همراه میزانی از کج شدنِ گردنم به سمت چپ، که چشم‌هام در ادامه به طرزِ عجیبی دچار خماری میشن و گوینده رو با حجم قابل توجهی از کج فهمی مواجه می‌کنن.
به عبارتی عکس العمل فیزیولوژیکی نامناسب من باعث تلاش‌های چندین باره‌ی فرد برای رسوندن اهمیت مطلب می‌شه و گاها مجبور شدم که جمله‌هاشون رو به کرات شنوا باشم. گهگاهی هم واکنش‌هام شبیه گوش تیزکردن و توجه کردن‌های ادامه‌دار بوده که احساس غلطی رو در گوینده ایجاد کرده، انگار که از مصاحبتم لذتی بی‌انتها برده باشم و از دوستی‌ام مفتخر.
یادمه خانوم ع، توی هر جمعی که اجازه صحبت کردن می‌خواست، به جای اینکه خودش رو با اسم و نهایتا مدرک تحصیلی‌اش معرفی کنه، اشاره می‌کرد که هیفتده تا مقاله داره و در بیست و سه عدد کنفرانس علمی در اقصی نقاط جهان حضور بهم رسانیده و... الی آخر. آخرین دفعاتی که توی ذهنم حک شده بر می‌گرده به جلسه ای که ایشون در حال پرده برداری‌های تکراری از دستاوردهاشون بودن و همزمان یک ردیف کامل از هم‌دوره‌ای‌ها، گردن چپ و راست می‌کردند و ریز و معنادار، توی چشم همدیگه لبخند می‌زدند تا نهایتا صحبت‌هاشون به مطلب اصلی برسه.
مادرید شهر بزرگیه و با اینکه دوستان مشترک متعددی با آقای میم داریم، اما امید زیادی هست که روی گل ایشون رو در سه-چهار سال آینده نبینیم، درغیر این صورت باید اعلام کنم که به علت مصاحبت با افرادی از این دست، به متد‌های جدیدی توی برخوردها و رفتارهای فیزیکی‌ام رسیدم که احتمالِ پیاده کردنش کاملا جدیه.
عکس‌نوشت: لاک‌پشت‌های نینجا