۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

کافیه اولین پُک رو بزنی

من به ندرت فیلم‌بین بودم، ترجیح می‌دادم همه‌ی وقت اضافی‌ام را بگذارم برای تفریحاتی که آدم‌ها تویَش وول می‌خورند. مثل اینکه ساعت‌های بعد از کار، به پارک رفتن، کافه نشینی، مهمانی و دوره‌همی‌ها بگذرد. سینما رفتن با آن همه فیلم‌های سبکِ نون سنگکی هم، صرفِ گذراندن وقت با دوستان بود، تنها موردی که شاید نیاز شدیدی به حضورِ آدم‌ها احساس نمی‌کردم، رفتن به تاتر و یا کنسرت‌های مورد علاقه‌ام بود. و یا فعالیت‌هایی که توی آن‌ها غرق می‌شدم، مثل شنا کردن و یا ورزش‌هایی که با تحرکِ زیاد، انرژی‌ام را تخلیه می کرد، همین که با رسیدن به خانه، به دنبالِ تختِ خواب می‌گشتم، کافی به نظر می‌رسید. من سریال‌بین هم نبودم، این‌ها دست‌آوردهای دوستانِ باب‌دار و غربت‌نشین است. پارسال همین موقع‌ها، اولین باری بود که همراهانِ عزیز مرا به اعتیاد کشاندند. به روال‌ترین سریالِ موجود به نام "فِرِندز" روی آوردم، که معتادینِ گرامی، همگی چند باری محضِ سرگرمی و خنده دیده‌اند. شب‌ها تا دمدمه‌های صبح به تماشا کردنِ دویست و چهل قسمت از این سریالِ دوست داشتنی می‌نشستم، که مرا از تمامی آدم‌های خیلی خیلی مهربانِ اطرافم جدا می‌کرد. امسال هم شروع کردیم به دیدنِ دومین بهترین سریالِ دنیا به نامِ "بِرِکینگ بَد"، که پنج سالی است که روی آنتن بوده و همچنان ادامه دارد.
الان که این را می‌نویسم، ساعت چهار و نیم صبح است و من حس پرنده ای را دارم که قصد دارد خودش را از پنجره‌ی اتاقِ طبقه‌ی چهارم، به پایین پرت کند، تا که شاید پرواز را یاد بگیرد. ترس از پرواز، پرنده را فلج می‌کند.

پی‌نوشت: بعد‌ها بیشتر خواهم نوشت! در حال حاضر، دیوانه‌‌ی دیدنِ ادامه‌ی آنم.


۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

انحطاط اعتمادی

در کشوری که من زندگی می‌کنم و تقریبا در همه‌ی کشورهایی که به آن سفر کرده‌ام، این حس به شهروند القا می‌شود که: برادر عزیزم، خواهر گرانقدرم، ما به تو اطمینان داریم، مگر خلافش ثابت شود، و در این صورت، اعتماد را جلوی چشمانت می‌آوریم. (بعدها مثال های بیشتری می گویم).
در دانشگاه ما یک جایی وجود دارد به نام موبیلیتی که همان بخشِ آموزشِ دانشکده است و یک سری قوانین دارد که البته در خیلی موارد، دانشجو را با تبصره‌هایی آزاد گذاشته و به عملکردِ او اعتماد میکنند. قضیه از جایی شروع می‌شود که آدم‌هایی رگباری، این اعتماد را از کارمندان سلب کرده و آن‌ها را مجبور می‌کنند تا قوانینِ داشته و نداشته را اجرا کرده و حتی بنشینند و به خودشان زحمتِ درست کردنِ چندین تبصره‌ی جدید بدهند و خشک و تر را به دستِ کوره بسپارند. چون دوستانِ گرامی مواردی را بوجود آورده‌اند که عقلِ جن هم به آن نمی‌رسد، چه برسد به این چشم و گوش بستگان. خلاصه اینکه هر روز از این هم‌دانشکده‌ای‌های دوست داشتنی که بر حسبِ تصادف هم‌زبان هم هستند، خبر تازه‌ای می‌رسد که دو دستی خرتناق آدم را چسبیده و فرضیه‌ی "تو سَرت به کارِ خودت باشه و خرِ خودت رو بار کن" را به طور کامل زیر پا می‌گذارند. آدم باید دو دستی کار خودش را پیش برده و همزمان با پاهایش، زمین‌های شخم زده‌ی ایشان را صاف و صوف نماید تا بتواند اعتمادِ رفته را به جوی بازگرداند.
پدرم همیشه می‌گفت: همه‌ی آدم‌ها خوبند، مگر اینکه خلافش ثابت شود. هنوز هم بدبین نیستم، اما به طور نسبی محتاط شده‌ام. 

پی‌نتیجه: بغل دستیت رو بچسب، زندگی شوخی نیست.


۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

کَس نشکند قولنجِ من، جز ایشان

بدنِ انسان به غیر از غذا، قهوه (چای) و آب، به ماساژ هم نیازمند است.
خیلی وقت بود که احساس می‌کردم، لایه‌ی عضلانیِ بدنم تشنه‌ی یک ماساژِ درمانی و حرفه‌ای است. ایده‌آلم هم از ماساژ، بیشتر به فیلم‌های تاریخی‌ای بر می‌گردد که صحنه با نمای داخلی از یک حمامِ عمومی شروع می‌شود و در آن سه مردِ سیبیل‌گنده، لُنگ به کمر نشسته‌اند و بعد دلاکِ نسبتا نحیف الجثه ای وارد شده و آن‌ها را یکی‌یکی به زمین می‌کوبد، و با جفت پاهایش روی کمرِ ایشان رفته، دست‌های وی را از پشت قفل کرده و چنان می‌کشد که صداهای رگباری‌ای در راستای رفعِ قولنج، فضای حمام را پر می‌کند. و در ادامه هم مشت‌های کوبنده‌اش را نثارِ تک‌تکِ اعضا و رگ‌های وی می‌نماید. در حوزه‌ی مدرن هم تنها می‌توانم وجود چند نورِ شمع و یک موسیقی کلاسیک را در فضای اتاق تصور کنم و نه ژیگولیت‌های بیشتر از آن.
پس تصمیم گرفتیم که یک سَری به ماساژِ پانزده دقیقه‌ای لبِ استخر بزنیم تا خستگی‌مان از یک روزِ پر جنب و جوش به دَر برود. به غیر از آنکه پنج دقیقه‌ی اول صرفِ پهن کردن لوسیونِ مربوطه شد، مابقی هم با گردش‌های افقی، عمودی و دورانیِ سَبُک و نوازشگرِ ایشان، به بطالت گذشت. از دقایق شش به بعد هم ترجیح دادم که به قضیه فکر نکرده و ریلکس باشم، زیرا بالواقع پوست من در مقابلِ حرکاتِ ملایم و آرام، کهیر زده و عصبی می‌شود. یک دقیقه‌ی آخر اما، دستش توان پیدا کرده بود و تا به خودم آمدم، زمانِ زدنِ لبخند و گفتنِ تَنکیو رسیده بود. گلایه‌ای نیست، زین پس برای ماساژورِ عزیز، فانتزی‌هایم را شرح خواهم داد.



۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

فاجعه‌ی انسانی

حدود یک سال و نیم از بسته شدن گودر گذشته و گوگل بدون توجه به چس‌ناله‌های ایرانیانِ مقیم و کمپین‌ها و التماس‌هایشان، همه را به درگاهِ گوگل پلاس وحیِ پنهان نموده است. خیلی‌ها مثل من، نتوانستند انعطاف پذیرانه در محیطِ پلاس خودمانی شوند و یک سالی هم طول کشید تا به توییتر روی خوش نشان بدهند و برخی نیز سریعن جای پاهایشان را در مکان‌های دیگر سفت کردند. حالا هم گوگل قصد دارد تا سرویسِ ریدر را در اولِ ماهِ جولای حذف کرده و وحی خود را به طور آشکارا برای هدایت به پلاس بیان نماید. این بار اما خبری از طومارهای امضا شده و مراسمِ شبِ هفتم و چهلم و سرگردانی‌های عاجزانه نیست. آدم‌ها خیلی آرام رفته اند و چند ریدرِ مناسب پیدا کرده اند و به آن‌ها تمسک ورزیده‌اند. از آنجا که خاک سرد است، بشریت حسِ فراموشکاری دارد، و اگر یک بار از چیزی یا جایی کنده شود، دفعاتِ بعد به مراتب راحت‌تر تغییر مکان می‌دهد و ماهیتش فراتر از زمان و موقعیت می‌شود که این، هم در نوعِ خود قابل تقدیر و ستایش است و هم یک فاجعه‌ی درونیِ زیرِ خاکستر به حساب می‌آید.

پی‌نوشت : من خودم به فیدلی نقل مکان کرده ام. خوب است، پیشنهاد می‌شود.
توضیح‌نوشت: ریدر، مکانی برای فالو کردنِ مطالبِ مورد علاقه، در یک مکانِ واحد است.


۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

یک دقیقه تامل

داستان‌های آب دارِ من زیاد است، چون ما اینجا دو وَرِمان به اقیانوس و بقیه‌ی دنیا هم به یک وَرمان است.
این طور بود که من چو موج‌های دیوانه بدیدم، خوشم آمد، پریدم و سانی هم که نامحلولِ شن و آب است، از دور دیده بانی ام می‌کرد و شاید زیر لب تسبیح می‌فرستاد که خداوند یک پولی به او بدهد تا بتواند دستِ مازی را بگیرد و به کوهی، کویری، جنگلی، چیزی ببرد که خطرِ موج نباشد، زیرا که خودِ خداوند واقف است که دادنِ پول به انسان بسی آسان تر است از دادنِ عقل به وی. موجی آمد و من را کشیده بود توی خودش و از بیرون به حالتی می‌ماند که من سرمست و خُرسندم. دیدم که طاقتِ مرگ ندارم هنوز و یک عالمه گُه‌های نخورده و آب‌های ندیده هست برای رفتن و اگر چه غرق شدن را دوست دارم، اما زمانش نرسیده است و کاش دمِ مرگ از آدم می‌پرسیدند که رسیده است یا خیر. در همین حالت که گُرخیده بودم و دست و پا می‌زدم و دورتر می‌شدم و سانی از دور لبخند می‌زد، چند موجِ بدون پدرتری آمدند و من را رساندند به دمِ ساحل و من هم بی وقفه دویدم، آن طور که بگویند زهره اش ترکیده است.
مبهوت نشستم به دقایقی، از نزدیک بودنِ هر لحظه به مرگ، مرورِ آرزوهایم و عدمِ آمادگیِ شخصی ام از وقوعِ انتهایِ زندگی. و بعد کلِ ماجرا را به روی خودم نیاورده و به سوی دریا بازگشتم، چرا که هنوز درکِ درستی از پایان ندارم. ما از آبیم و به آب باز می‌گردیم، اما لطفن قبل از بازگشت، از ظرفیتِ ما سوال بفرمایید، که ما نیز همواره و متاسفانه بگوییم خیر.


۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

شِ کَ س تِ گ ی

من از جنسِ آدمم، نه ماشین و نه حتی فرشته. از پایه معتقدم که در هر ناراحتیِ متقابلی، یک نفر مقصر نیست و هر دو کم و بیش به یک اندازه موثرند. خیلی وقت ها آدم حرف می زند، اشتباهاتش را قبول می کند و آرامش می یابد. گاهی هم می شود که دل شکستگی به بار می آید که از جنس ناراحتی نیست، عمیق‌تر است. آدم دلش می خواهد تکه‌های قلبش را بردارد، ببرد یک جای دور، سرِ حوصله سرِ جایشان بگذارد، چسب بزند و اشک بریزد. بعد برود لبِ رود، یک آبِ خنک بپاشد روی قلبش، برایش قصه بخواند تا خوابش ببرد. دل شکستگی از جنسِ سر‌درد نیست که با قرصِ بروفن، یک ساعته و با یک بغل خواب، آرام شود، دوره‌ی درمان دارد، مراقبت‌های شخصی می خواهد. زمان می خواهد که آدم یادش بیاید و غصه نخورد.




۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

افسرده از شادیِ سرکوب شده

وقتی که خیلی شاد شدم، نشد بروم با آدم ها، توی خیابان ها فریاد بزنم، اشک بریزم، قهقهه کنم. دراز کشیده ام روی تخت، عکس می بینم، فیلم می بینم، اشک می ریزم. انبار کردنِ جیغ و شادی، خود افسردگی می آورد. به من قول دهید در اولین حضورم در ایران، صد نفری دور هم جمع بشویم و توی خیابان ها خوشحالی کنیم، دلم باز شود.


۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

وگر مراد نیابم، به قصدِ وسع بکوشم

چهار ساعت رانندگی کردیم و رفتیم، رای دادیم، چهار ساعت هم برگشتیم. تو این سی ساعتم، چهار ساعت چشم باز خوابیدیم، بقیشم نشستیم به ریلکس و انرژی هامونو انبار کردیم. الان اگه ایران بودم، می رفتم گل می خریدم پخش می کردم تو خیابون. یه حالَتیم اصن.شُکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت!


۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

مازی درمانی

دستم که هیچ، پاهایم نیزسمت و سوی کار نمی‌رفت، نه حتی به غذا پختن یا فیلم دیدن. و تنها مشغولیتی که این وقت‌ها روحم را دوباره تازه می‌کند، مغازه چِرانیست. دیدنِ لباس های رنگی، کفش‌های پاشنه بلند و کودکانی که لابلای رگال‌ها می‌دوند، آرامم می‌کند. توی چشمِ همه‌شان شادی بود، من اما، پُر بودم از هَراس و ترسی که میان امیدهایم می‌دوید. توی دلم نوحه می‌خواندند و به سینه می‌زدند و توی مغزم دُعا تلاوت می‌شد. عاجزانه از خدا خواسته ام، اکنون که امیدهای عده ای از نا‌امیدان، آن ها را به پای انتخاب می‌برد، حتی اگر به ظاهر شکستی باشد، تو خود گواه باش و بذرِ آرزوهای نیک را دوباره در دلهایشان بچین، مبادا که همان کورسوی نشاط، به غمی بیشتر تبدیل گردد. بگذار امید سبزتر شود، دل‌ها گندمزار.

پی نوشت:از معایب مغازه گردی برای رهایی از مشوشاتِ ذهنی، دست کردن در جیبِ مبارک می‌باشد، لطفا مراقب باشید.




۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آب، مصداق کودکیست برای من

در خود به آب اندازی، حاجتِ هیچ استخاره نیست در من.
شیرجه زدم توی آب، سانی از آن بالا عکس می‌گرفت. آب سردِ سرد بود و من گرمِ گرم. یادم آمد به روزهایی که نمی‌دانم چند ساله بودم، تنها چند ویدئو و تصویر توی سرم چرخ زد. مادر نشسته بود روی بالکن، حوله به دست، مرا تشویق می‌کرد. پدر هم با هیجانِ تمام، سُر خوردن روی آب را نشانم می‌داد. کمی آن طرف تر دایی باب شیرجه زده بود و من ترسیده بودم که مبادا سَرش گیر کند به لبه‌ی نرده ها و یا مغزش در کفِ استخر متلاشی شود. خودم هم خالی، با قایق های کوچکِ کاغذی که مامان برایم درست کرده بود، بازی می‌کردم، زینی هم در همان نزدیکی ها، دست و پا می‌زد. مابقی هم نشسته بودند به شاتوت خوری، پدربزرگ برایشان آب پَرت می‌کرد. کسی نبود که نَخندد.
آب گرم شد برایم و من دلم تنگ شد برای باغ، برای درختِ شاتوتِ لبِ استخر، برای خنده هایشان، و از همه بیشتر برای کودکی‌ام. برای کودک زیستنم، کودک دیده شدنم، کودک ماندنم. خیال های کودکی با قایق های کاغذی.




۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

علت زدایی

از عمله‌ای گرانقدر، علتِ عمل را پرسیدند، فرمود: پدرمان که مُرد، ما شدیم آواره و سرگشته‌ی عالم، مسیرهای زندگی را شِلنگ انداختیم و معتاد شدیم. از سرمایه داری نیز بر علتِ موفقیت سوال فرمودند، عرض کرد: پدرمان که فوت کرد، تصمیم گرفتیم روی دو پایمان بایستیم، از زمین های خاکی شروع کردیم و مفهوم علم بهتر است و ثروت را ثابت کردیم. هفده سالم که بود، آقای ریم این مثال را برایم نقل کرد و من سریعن آن را در دسکتاپ کامپیوترِ مغزم ذخیره کرده تا دمِ دست و همیشه جلوی چشمانم باشد. حواله کردن آنچه که هستیم به مامان و بابا و دوست ناباب و بقالِ سرِ کوچه و عمه‌ی عفت خانوم اینا، از بهترین راه‌های سرکوب کردنِ عذاب وجدان است، اگرچه همه‌ی اینها عواملِ مهمی هستند، اما یک جایی می رسد، که علت ها رنگ پریده شده، معلول می ماند و حوضش. حکایتِ همان خودم کردم که لعنت بر خودم باد می شود.
پی‌نوشت: مثالِ مذکور عینَن و بدون تحریف از ایشان بیان شده و هیچ معنای دیگری ندارد.




۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

آگهیِ استخدامِ بازیگر

تعداد دفعاتی که توی زندگیم، پرچمِ سفید رو بالا گرفتم، اظهارِ شکست کردم و متوقف شدم، شاید به انگشتانِ یک دست هم نرسه، اما همون ها، نقطه‌ی عطفی برای ادامه‌ی زیستنم شده.
می‌تونید تصور کنید که درونِ رینگِ بوکس، روی زانوهام نشستم، حریف رو لت و پار کردم و اون هم من رو حسابی مجروح کرده. بعد من، یه نگاه به زخم های روی دست و پام می‌اندازم و یه نگاه به قطره های خونی که از سرم سرازیر شده. رویِ زمین طاق باز می‌شم و از داورِ مربوطه می‌خوام که دستِ حریف رو بالا ببره و این بازیِ ناجوانمردانه رو خاتمه بده. در همین حین هم، تماشاچیان رو توی لوکیشن داریم که یک صدا فریاد می‌زنند : "برو جلو، تسلیم نشو، حالشو بگیر، تو می‌تونی" و من نه تنها به اونا توجهی نمی‌کنم ، که حتی تصویربرداریِ صحنه‌ی تسلیم شدگیم رو با بوسیدنِ تشکِ زمینِ بازی، به طور کامل کات می‌دم. یک سکانسِ انتهایی هم در نظر گرفتم با حضورِ خودم در بیمارستان و بستری شدنم به مدتِ سه ماه، و یک فلاش فورواردی هم به آینده، در حالِ انجام دادنِ ورزشِ موردِ علاقم. کلِ قضیه خیلی ماهرانه تعبیه شده، فقط  یه مورد سوتی داره و اون اینه که، یه نفر از میون تماشاگرا، با یه نگاهِ معنی دار، بِهم بِگه که "رها کن"، و من شجاع تر، روی دو پام بایستم و با بوکس خداحافظی کنم. من عاجزانه از کسی که مسئولیتِ این نقش رو به عهده بگیره، تشکر و قدردانی ویژه می‌کنم و دستمزدِ مناسبی رو هم براش در نظر گرفتم.
فکر کنم احتیاج دارم که یک نفر، یه پرچمِ سفیـــــــــــــــــــــــد بده دستم، لُدفن ....

عکسنوشت : رینگ همان جعبه‌ی مشهود در عکس بوده و خنده‌ی اینجانب تصنعی است.




۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

چسب درمانی

رسیده‌ایم به مراحلِ چسب زنی به درُ و دیوار جعبه‌ی آزمایشگاهیمان تا موکت های سفید یخچالی را ضمیمه‌ی کار کنیم. در میانه‌ی کار به جایی رسیدیم که گویی با یک تفنگ ساچمه‌ای، تمامیِ پرندگانِ روی سیمِ برق را فراری داده باشیم، موجوداتِ اطرافِمان گریزان شدند. بوی چسب در مغزمان رخنه کرده بود و من به ناگاه دیدم که آقای جیر، کهیرهای قرمز زده، رقصِ عربی می رود. روی سَرِ من هم ستاره ها بود که چرخ می خورد، پس برای کامل تر شدن صحنه یک آلترا میوزیک هم برقرار کردیم تا طبیعی تر به نظر برسیم. سندیکای ما به طور رسمی کانسپتِ "اول ایمنی، بعد کار" را درک نکرده و بر پایه‌ی "دهنت سِرویس شه، دفعه‌ی بعد یاد میگیری" استوار است. جنگِ تحمیلی هم همینطور بوده است انگار. اصول و روش های جنگیدن، در طیِ هشت سال و با کشته شدن دویست و شصت هزار آدمِ بی گناه، بناگذاری شده و دراواسط هم، تمایلی برای صلح کردن نداشته‌اند تا هم تلفاتِ بیشتری داده و موجباتِ عذاب وجدانِ کافی برای نسل های آینده را فراهم کنند و هم آن را به عنوان طولانی ترین جنگِ جهان ثبت نمایند تا بعدها برای گریاندنِ بشریت به حال ما مورد استفاده قرار گیرد و هم تجربیاتِ افراد در جنگیدن افزایش یابد تا در صورتِ وجودِ موارد مشابه، تاکتیک های مناسب به کار آید. از جنگ که بگذریم، چسب از انواعِ مایعاتِ نعشه کننده و دسترس عموم می باشد، فرصت داشتید، بنشینید و درُ و دیوارِ اتاقتان را چسب کاری کنید، بهانه‌ی خوبی است برای دیوانه شدن.