داشتم خبر آنکه "هفتاد
درصد دانشجویان مهندسی در ایران زن هستند" را میخواندم، به جای اینکه مثل
خیلی از خانومها باد توی غبغبم بیاندازم، غصهام گرفت.
بعضی از زنهای سرزمینِ من،
هیچ وقت توی حدِ تعادل نبودهاند انگار. یک نسلهایی توی مطبخ بودند و نمیتوانستند
از اندرونی بیرون بیایند و هزاران سال تلاش کردهاند که نسلِ دیگری بروند دانشگاه و
توی جامعه گردنهایشان را بالا ببرند و مدرک بچسبانند روی پیشانیهایشان و حالا هم
از این ور گود افتادهاند زمین. که در عین حال که بابتِ فضای تاخت و تازی که در
اختیارشان است، سرشان گول مالی میشود، اما همچنان توی لایههای زیرپوستی، کلاه به
سرشان میرود. با اخراج و حقوق کم و دوندگی توی دادگاههای خانواده و ... و در این میان
هم، اکثریت زنانگی شان را گذاشتهاند توی صندوقچه و زمخت شدهاند و پا به پای
مردها میتازند و دورِ رئوفیت و دلبرانگی خط کشیدهاند و یا اصلن با روشهای
دلنوازی بیگانهاند و مدام میجنگند و پولهایشان را انبار میکنند تا به هیچ جنسِ مذکری وابسته نباشند و از چهره و کلام، خیلی هم خوشحالند، که از درون خسته!
دلم میسوزد
که هر نسل، یک جور رَکَب میخورد هربار، و این بار خیلی دیر میشود.
برای من، یک بار خیلی دیر شد.
برای من، یک بار خیلی دیر شد.
Tweet