۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

زن، زن است حاجی

داشتم خبر آنکه "هفتاد درصد دانشجویان مهندسی در ایران زن هستند" را می‌خواندم، به جای اینکه مثل خیلی از خانوم‌ها باد توی غبغبم بیاندازم، غصه‌ام گرفت.
بعضی از زن‌های سرزمینِ من، هیچ وقت توی حدِ تعادل نبوده‌اند انگار. یک نسل‌هایی توی مطبخ بودند و نمی‌توانستند از اندرونی بیرون بیایند و هزاران سال تلاش کرده‌اند که نسلِ دیگری بروند دانشگاه و توی جامعه گردن‌هایشان را بالا ببرند و مدرک بچسبانند روی پیشانی‌هایشان و حالا هم از این ور گود افتاده‌اند زمین. که در عین حال که بابتِ فضای تاخت و تازی که در اختیارشان است، سرشان گول مالی می‌شود، اما همچنان توی لایه‌های زیرپوستی، کلاه به سرشان می‌رود. با اخراج و حقوق کم و دوندگی توی دادگاه‌های خانواده و ... و در این میان هم، اکثریت زنانگی شان را گذاشته‌اند توی صندوقچه و زمخت شده‌اند و پا به پای مردها می‌تازند و دورِ رئوفیت و دلبرانگی خط کشیده‌اند و یا اصلن با روش‌های دلنوازی بیگانه‌اند و مدام می‌جنگند و پول‌هایشان را انبار می‌کنند تا به هیچ جنسِ مذکری وابسته نباشند و از چهره و کلام، خیلی هم خوشحالند، که از درون خسته!
دلم می‌سوزد که هر نسل، یک جور رَکَب می‌خورد هربار، و این بار خیلی دیر می‌شود. 
برای من، یک بار خیلی دیر شد.


۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

اعتصابِ ذهنی

تصمیم گرفتم که اعتصابِ کاری کنم، یعنی یه مشت طناب و سیم جمع کردم و خودم رو بستم که کار نکنم، حتی دو روز رفتم دانشگاه و نشستم به کارهای متفرقه. اولش خیلی سخت بود، دستم مدام سُر می خورد سمتِ فعالیتِ فکری و اینکه کار عقبه و وقت کمه و از این قبیل دیالوگ های درونی. اما روزِ سوم دیگه دانشگاه هم نرفتم و نشستم توی خونه و به کارهای شخصی و عقب موندم رسیدم و واسه خودم چرخ زدم. احساس می‌کردم، مغزم به یک پاکسازی از فعالیت مغزی احتیاج داره که فراتر از یکی دو روزِ تعطیلاتِ آخرِ هفته هست. مغزم انقدر درگیرِ حل پروژه شده که توی هفته‌ی اخیر، بدونِ پیشرفت، دچار خود خوری‌های بافتی شده و این رو به همه‌ی اعضای بدنم انتقال می‌داد. سم زدایی البته با موفقیتِ چشم‌گیری همراه بود که قصد داشتم روند رو به یک هفته هم برسونم. اما هنوز روزِ سوم تموم نشده بود که سوپروایزرم که احتمالن با ذهنِ من تِلپاتی برقرار کرده، ایمیل زد و ازم خواست که گزارشِ کاملتری رو از روند کار، هرچه سریعتر، به عرضِش برسونم. قسمتِ خوشحال کننده البته جاییه که شروعِ پروسه به دو روزِ تعطیلات برخورد کرده و من می‌تونم چهل و هشت ساعتِ آینده رو به تخلیه‌ی انرژی بگذرونم.

امیدوارم که این اتفاقِ خوشایند باعثِ تکاملِ روندِ بهبودم بشه و من رو قوی‌تر سمتِ کارم برگردونه. پس بی‌خیال، پیش به سوی سواحل.


۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

من به جای اون گَرممه!

هوا طوری گرم شده، که من جفت پنجره‌های اتاق و ایوون رو باز گذاشتم تا لطفِ بادهای اقیانوسی، شاملِ حالم بشه. هم‌خونه‌ایم اما پنجره‌ی اتاقش رو به همراه کرکره، چِفت کرده و البته درِ اتاقشم محکم بسته و تو این مدتِ پنج ساعت فقط یه بار واسه دست به آب و یه بارم واسه گرم کردنِ غذا بیرون اومده. کار هر روزش همینه. من و سانی بارها تلاش کردیم که باهاش دیالوگ برقرار کنیم یا تو جمع‌هامون با بچه‌ها شرکتش بدیم، اما به شدت، آدم گریزی داره و حتی موقع حرف زدن هم، صداش می‌‌لرزه و یا وقتی میایم خونه، با یک جهشِ چند متری، می‌پره تو اتاقشو و فرار می‌کنه. شایدم ما خیلی ترسناکیم. همیشه هم تو دانشگاه تنهاست و صاحب‌خونه هم می‌گفت خیلی تمیز و آرومه، اما من به این حالت می‌گم، اَب نرمال تا بی سر وصدا. سه ماه هم هست که دیگه برنامه‌ی هفتگی نظافتِ خونه رو به دیوار نمی‌زنم و کلن دست به سیاه و سفید هم نمی‌زنه که شاید روی ماهشو ببینیم.
من اگر والدین این عزیزِ نسبتا بیست ساله بودم، حتمن چند تا آدمِ شَرّ و شور اجیر می‌کردم که دور و بَرش باشن و رو سَر و کَلش بپرن! شایدم یه بار من و سانی یه نیمه شبی، تو یه کوچه‌ی خلوت خِفتش کنیم و طوری بترسونیمش که زبونشم بند بیاد که لااقل غیرِعادی بودنش، طبیعی جلوه کنه!


پی‌نوشت: نگرانشم، بدجوری رو اعصابه.


۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

طبلِ خالی، صداش بیشتره

درخت هرچه حقیقتا پربارتر باشد، سرش پایین‌تر است، متواضع‌تر است.
آقای الف، در حدودِ چهل سال به نظر می‌رسید که برای یک کارِ پژوهشی و البته مقادیری تفریح در طبیعتِ نواحی، به این شهر سفر کرده و مسئولیتِ کاری‌ای را به مدت نه ماه بر عهده گرفته بود. شاید یکی دو ماه گذشت تا ما با کمکِ گوگلِ عزیز، به هویت واقعی ایشان در حوزه‌ی آکادمیک پی برده و از مدارکِ تحصیلی‌شان در بهترین دانشگاه های ایران و تعدادِ مقاله ها که در اعداد سه رقمی می‌گنجد، با خبر شویم، و چندین موردِ انگشت به دهانِ دیگر. در مقابل البته دوستانی هستند که هر از گاهی با ذکرِ تعداد مقاله‌هایشان برای دیگران و سن خیلی زیاد (در همان حد سی و دو سال) و تجربه‌های پر ارزششان که نتایجش به خوبی در عمل! نمایان است، از روی دماغِ فیل سُرسُره می‌روند، که البته چنین افرادی با گذشتِ زمان، نقلِ مجلس شده و موجباتِ شادی و خنده‌ی سایرین را فراهم می‌سازند. چند روز پیش با یک موردِ قدیمی بسی مسرور شدیم و امروز هم آقای حیم، با بیانِ کفایت بیش از حدشان در حل مساله‌ای که در نهایت باعث ایجادِ مشکل برای ما و سایرین شده بود و اینکه سنش دو سه سالی از ما بیشتر است و خیلی خیلی بیشتر می‌فهمد، من و سانی را وادار کردند، که ایشان را در حوزه‌ی ادب با واقعیتِ توهّم آشنا نماییم.
تعریف از خود، مقوله زیبایی است، به شرط آنکه عملِ انسان، نشاندهنده‌ی چند مرده حلاج بودنِ فرد باشد، نه میزانِ تکلم و هارت و پورتِ ایشان.
امیدواریم که باری تعالی در راستای افزایشِ سن، تحصیلات و نهایتا پول، به ما بصیرت عطا نماید که بارِ بیشتر، مسوولیتش خطیرتر است و اگر بصیرت نمی‌دهد، ما را از وسط به دو نیم نماید، انشاله و همچنین همگی را از شرِ عاقلینِ کلّ و از خود متشکر، نجات دهد. صلوات بلند ختم کنید.


۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

لطفا جاهای خالی را پُر نکنید! زور نزنید!

کافه شلوغ بود و بزرگ، و البته پر از جاهای خالی! بعد از قدم زدن، نشسته بودیم به خوردنِ قهوه و دود کردنِ سیگار. چند قدم آن طرف‌تر، بساطِ کوک کردنِ سازها نمایان بود و هر از گاهی، قطعه‌ای نواخته می شد تا نور و صدا و تصویر هماهنگ شود. و من عضلاتم را شُل کرده بودم تا سرخیِ آفتابِ بزرگی که در اسکله پایین می رود، به نهایت به دلم بنشیند.
دلم آرام بود و این طور وقت‌ها که زندگی بیشتر از پیش، از غم و حرف و نگرانی خالیست، پر می‌شود از جای خالی خانواده‌ی کوچکم که فرسنگ‌ها آن طرف‌تر بیدار می‌شوند، کار می‌کنند، به تفریح می‌روند و می‌خوابند. اینکه کاش فرسنگ‌ها این طرف‌تر، بیدار می‌شدیم، کار می‌کردیم، به تفریح می‌رفتیم و به خواب.
اولین باری که به خانه‌ی پدری بازگشته بودم، بر خلافِ خیلی قبل تر‌ها و خیلی از هم سن و سال‌هایم که به محضِ رسیدن به خانه، می‌خزیدیم توی اتاق خواب‌های کوچکمان و وصل می‌شدیم به دنیای مجازی، همه‌ی وسایلم را از اتاق جمع کرده و به اتاق پذیرایی، روی میز ناهارخوری منتقل کرده بودم. دلم می‌خواست از تکِ تکِ لحظاتِ حضور آدم‌های خانه استفاده کنم. مهم نبود که صدای تلویزیون زیاد است و یا پدر فیلمِ رزمی می‌بیند و یا همه سریالی نگاه می‌کنند که من دوست ندارم یا که مادر کمی دورتر غذا می‌پزد و یا برادر کوچکم از در و دیوار بالا رفته و تله می‌گذارد برای خندیدن، و یا زینی به تماشای والیبال نشسته و شام می‌خورد، مهمتر این بود که همه آن جا هستند و من در یک قدمی.
چرا دروغ بگویم، دچارِ توهّمِ "اینجا بهتر است از آنجا"، هم نیستم، اما ترجیح می‌دادم صندلی‌های خالیِ کافه در اینجا با حضور تکِ تکشان پر شود. جاهای خالی‌ای که هر روز پر رنگ‌تر می‌شوند.