۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

من به جای اون گَرممه!

هوا طوری گرم شده، که من جفت پنجره‌های اتاق و ایوون رو باز گذاشتم تا لطفِ بادهای اقیانوسی، شاملِ حالم بشه. هم‌خونه‌ایم اما پنجره‌ی اتاقش رو به همراه کرکره، چِفت کرده و البته درِ اتاقشم محکم بسته و تو این مدتِ پنج ساعت فقط یه بار واسه دست به آب و یه بارم واسه گرم کردنِ غذا بیرون اومده. کار هر روزش همینه. من و سانی بارها تلاش کردیم که باهاش دیالوگ برقرار کنیم یا تو جمع‌هامون با بچه‌ها شرکتش بدیم، اما به شدت، آدم گریزی داره و حتی موقع حرف زدن هم، صداش می‌‌لرزه و یا وقتی میایم خونه، با یک جهشِ چند متری، می‌پره تو اتاقشو و فرار می‌کنه. شایدم ما خیلی ترسناکیم. همیشه هم تو دانشگاه تنهاست و صاحب‌خونه هم می‌گفت خیلی تمیز و آرومه، اما من به این حالت می‌گم، اَب نرمال تا بی سر وصدا. سه ماه هم هست که دیگه برنامه‌ی هفتگی نظافتِ خونه رو به دیوار نمی‌زنم و کلن دست به سیاه و سفید هم نمی‌زنه که شاید روی ماهشو ببینیم.
من اگر والدین این عزیزِ نسبتا بیست ساله بودم، حتمن چند تا آدمِ شَرّ و شور اجیر می‌کردم که دور و بَرش باشن و رو سَر و کَلش بپرن! شایدم یه بار من و سانی یه نیمه شبی، تو یه کوچه‌ی خلوت خِفتش کنیم و طوری بترسونیمش که زبونشم بند بیاد که لااقل غیرِعادی بودنش، طبیعی جلوه کنه!


پی‌نوشت: نگرانشم، بدجوری رو اعصابه.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر