ساعت تازه چهار و نیم شده بود که در خونه رو
بستم و درست همون موقع فهمیدم که کلید رو توی خونه جا گذاشتهام. به طور کلی، خیلی
کم پیش اومده که کلید رو جا بذارم، ولی اخیرا دچار هواس پرتیهای موضعی و رقت
انگیزی شده بودم که مساله رو نسبتا توجیه میکرد؛ میرم سر کمد و نمیدونم چی میخوام،
میرم توی آشپزخونه و یادم نمیاد که برای چی اومده بودم، گوشیم رو باز میکنم و یاد
نمیاد که دنبال چی میگشتم. دلیلش هم تا حدودی برام مبرهنه که قطعا به سن و سالم
ربطی نداره، چون پدربزرگم توی هشتاد سالگی هنوز دچار آلزایمر نشده و فقط گوشهاش با
سمعک کار میکنه. جزییات اصلیاش صرفا برمیگرده به اینکه چند ماهیایه که با نبود
دانشگاه و کار خاصی - جز رفتن به کلاسهای یک ساعت و نیمهی چهار روز در هفته-
ذهنم وقت بیشتری برای پردازش اطلاعاتِ رگباری داره و موازی وارانه تو نیمکرهی چپ
و راستم، داستانهای حماسی-تخیلی ترشح میکنه. ایدههای کوتاه و بلند، هدفهای
آینده، برنامه ریزیهای کوچک و یا پاسخ دادن به سوال همیشگیِ "میخواهید در پنج-ده
سال آینده چه کاره شوید". برای همین مغزم گاهی میون تراوشات ذهنیاش، تِرِد
(سرنخ)های موجود در لحظه رو گم میکنه و مسلما مدتی رو برای بارگذاری اطلاعاتِ کنونی
به هدر میده.
زنبیل به دست ایستاده بودم کنارِ در و دنبال راه
حل میگشتم. هدفم صرفا خرید روزانه با سرعتِ حداکثر بود تا بتونم برگردم و به لیستِ
کارهای انجام نشدهام برسم و از همه بیشتر تصور سینک پر از ظرفهای کثیف و آشپزخونهی
بهم ریختهام آزارم میداد. فهرست دل مشغولیهام رو فرستادم به تحتانیترین بخش
مغزم تا اکسیژن بیشتری بهم برسه. زنبیلم یه چرخ دستیایه که دو، سه هفته بعد از
اومدن به مادرید خریدم. قطعا آدمیزاد سعی میکنه چیزای جدیدی رو که توی دستِ مردم میبینه،
برانداز کنه و در صورت لزوم یکیاش رو برای خودش تهیه کنه تا زندگیاش آسونتر
بشه؛ و البته خرید چرخ دستی برای من، از اون مقولههایی نبود که مثل تلویزیون 84
اینچ و یخچال سایدبایساید و ماشین ظرفشویی بخارشوی، چشم و همچشمیهای مردمی رو به
همراه داشته باشه، چون یک هفته تمام توی مغازههای مختلف میگشتم تا یک مورد محکم
و نسبتا ارزونش رو پیدا کنم که صرفا به دردم جلا بده.
یک اسمس به سانی زدم و در حالیکه انتظار نداشتم
که سریع جواب بده، ظرف دو دقیقه از فروشگاه روبروی خونمون سر درآوردم. سرعت کهکشانیای
توی خرید کردن دارم و مسلما دلایل زیادی هم برای قرائت و اثبات این ازخودتعریفکنیام آماده کردم.
همیشه یه دست استیکر و مداد توی آشپزخونهام هست که موارد مورد نیاز رو مینویسم و
دیوانه وار قفسهها رو نمیگردم. معتقدم وقتم رو میتونم صرفِ فروشگاههای غیرخوراکیای
کنم که خواهشهای نفسانی رو تولید نمیکنه و متعاقبا نیازی هم به پرهیزکاریهای
رژیمی نداره. از اون مهمتر من با یکی دوبار رفتن به فروشگاه، جای وسایل رو دقیقا
پیدا میکنم و به مثال آنکه چیزی رو گم کرده باشه، سرِ محصول مورد نظر ظاهر میشم.
اگرچه سیاستمدارهای بخش فروش، از وجود آدمیزادهایی مثل من مطلعند و هرچند وقت یک
بار جای اجناس رو درهم میکنند تا چشم امثال من، موقع پیدا کردن جنس مورد نیاز
همیشگیشون، به محصولات دیگه و جدیدی بیفته و پربارتر از اونجا بیرون برن.
انسان به مرحلهای از درک و تیزهوشی رسیده که
مصداق آیهی"و او مکارترین مکاران است" رو از آسمونها، به زندگی زمینیاش
به ارمغان آورده. هوشهای برتر به بسیاری از مدلهای رفتاری موجود در موجودات دسترسی
پیدا کردن و برای به دست آوردن سودِ بیشتر از طبقهی معمولی، نخهای نامرئیِ خیمهشببازی
شون رو توی بدنها کار گذاشتن. در هر حال گذشته نشون داده که شما هرچه بهتر بتونید
رگِ خوابِ آدمها رو توی روابط، مسائل مالی و یا هرچیز دیگه ای کشف کنید، موفقیت
بیشتری تو رسیدن به دستاوردهاتون دارید که در اینجا باید اعتراف کرد که نوش جونشون
و خدا به همراهشون باشه.
ادامه دارد...
عکسنوشت: مرکز شهر مادرید
Tweet