۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

تا انفجار احتمالی، فقط یک ماهِ دیگر باقیست

تابستون که شروع می‌شه و شاید به عبارت دقیق تر، آگوست که از راه می‌رسه، زندگی توی اینجا شکل جدیدی به خودش می‌گیره. جدا از اینکه خورشید دیرتر غروب می‌کنه و مردم برای چرتِ نیمروزی تعطیل می‌کنن، زندگی معمولا تا پاسی از شب ادامه داره. انگار آدما قصد خونه رفتن ندارن و یا آماده‌ی برگشت به زندگی عادی شون نیستن.
امسال اولین سالیه که تابستون قصد ایران نکردم و درسته که اغلبِ دوستان، این فصل رو برای برگشتن به سرزمینِ مادری انتخاب می‌کنن، اما تهران مسلما مقصدی نیست که بشه تو تابستون ازش لذت برد، لااقل اگر هم بشه، با اعمال شاقه است و به لطفِ خانواده‌ی مهربون و دوستای عزیز و باغ‌های اطراف. این رو سال‌های قبل‌تر مطمئن شدم و امسال به یقین ایمان آوردم. شاید بهترینش وقتی باشه که دونه‌های برف میریزن روی شهر و مجبوری خودت رو حسابی بپوشونی بدون اینکه نگرانِ ارشاد شدنت باشی و یا زیرِ لباس‌های روی هم، از شدتِ گرما کپک بزنی.
دو هفته‌ی اخیر یکی از فشرده‌ترین هفته‌های این چند وقت بود. فستیوال‌های مدام، کنسرت‌های خیابونیِ شبانه، آب‌بازی و رنگ‌پرانی، شب نشینی‌های یک در میون با دوستانِ جدید و ... طوری که گاهی واقعا توان برای ادامه دادن این شب نشینی‌ها باقی نمی‌موند و آدم دلش کمی لم دادن روی کاناپه و تماشای جفنگیات تلویزیونی می‌خواست.
درسته که آگوست همچنان ادامه داره و هوا توی ماه سپتامبر گرمای خودش رو حفظ می‌کنه، اما با شروع شدن کلاسم و کمی‌برگشتن به زندگی عادی، دوباره هیجانات درونی‌ام شروع به غلیان کرده. من از اون دست آدم‌هایی هستم که ناخودآگاهانه سعی می کنن با پر کردنِ زندگی‌شون از کار و فعالیت یا حتی تفریح، خواست‌های پنهانی‌شون رو مخفی کنن و یا گفتگوهای درونی‌شون رو خفه، اما در نهایت شبیه یک مین ضدنفری هستن، که ضامنش با تموم شدن فعالیت‌های زیاد و خستگی اجباری رها می شه و یقینا گردانِ درونشون با خسارات احتمالی سنگینی روبرو. تنها فرقِ من با بقیه‌ی اون دسته از آدما اینه که می‌دونم توی منطقه‌ی مین‌گذاری‌شده ام . همین.
خدایشان بیامرزد.




۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

اینسامنیا، یا دختری که از انتظار رنج می برد

ماه آگوست که شروع شد، به طرز چشم گیری تعداد آدم‌های سیالِ توی خیابون‌های محلی کم شده و این یعنی فصلی که بیشترِ اهالی، برای تعطیلاتِ خارج رفتن، و البته منظورم از خارج، نسبت به منطقه‌ی کنونی اینجاست. منم که سفت و مصرانه کاناپه و صندلیِ میزِ تحریر رو چسبیدم و فعلا قصدِ ترک این شهر رو ندارم تا بلکم خبری خوش از اهالی اون ورِ آب بشنوم.
سخت منتظرم که یکی از همین روزها، زنگ وایبرم توی خونه پخش بشه و من به سرعت، تمامِ موانع پیش روم رو دربنوردم و حتی با گوشه‌ی میزِ روبروی کاناپه، همان برخوردِ همیشگی و شدید رو داشتم باشم و پس از یک دور تلاش‌های ناکام برای پیدا کردن گوشیِ مهجورم، بالاخره مورد موردنظر رو در سبدِ روی میز پیدا کنم و صدای "زیز" رو از پشت خط بشنوم که فریاد می‌زنه: ویزام اومد، ویزامون اومد!
شب‌ها مرتب قبل خواب خیال می‌بافم که ایستادم توی فرودگاه لیسبون با یک دسته گل و دو جفت چشمِ منتظر، تا آدم‌هایی که یه عمر دوستشون داشتم، از توی مستطیلِ خروجی بیرون بیان و اشک‌های آماده به خدمتم از کناره‌های صحنه به روی زمین بریزه. بعد بپرم توی بغلشون و چمدون‌ها رو بسپارم به سانی و در حالیکه تا دمِ ماشین بدرقه شون می‌کنم، اخبار آب و هوا رو به سمع و نظرشون برسونم. بعد همین طور داستانم ادامه پیدا می‌کنه تا لوکیشن‌های بعدی و بعدیِ نمایش تا اونجایی که دوباره مجبور می‌شم که شماره گیت ِ خروجی پرواز رو براشون بخونم و با اشک‌ها و چشم‌های نالان، دست‌هام رو به صورت افقی و عمودی یا حتی جهشی تکون بدم تا از کادر خارج بشن.

توی این یک ماه اخیر چنان غرقِ انتظار و برنامه چینی شدم که حتی دیالوگ‌های احتمالی‌ای که ممکنه بین خودم و "زیز" و بقیه‌ی اعضای دوست داشتنیم رد و بدل بشه رو از حفظم. خط به خط لوکیشن‌ها رو چیدم و برای اینکه خطایی در اجراشون نداشته باشم، هر شب قبل از خواب، "نمایش یک ماه و اندی با خانواده در خارج" رو به صورت ویژوال توی ذهنم ترسیم می‌کنم . گاها شده که در حال اجرای سکانس‌ها در طول روز، در حال خرید کردن یا توضیح دادن یک محصول یا یک شرایط خاص، متوجه برخورد نگاه‌های متحیر آدم‌های اطراف با خودم شدم که یحتمل می‌گن: آخی! دختره از شیزوفرنی رنج می بره.




۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

برایم از هندوانه بگو

قاچ‌های هندوونه رو که توی ظرفِ گردِ پیرکس چیدم، رسیدم به پوست‌های سبز رنگِ باقیمونده از غارتِ چاقوی آشپرخونه. یه قاشق از توی پناهگاه شون درآوردم و افتادم به جونِ تیکه‌های قرمز که هنوز روی سطح سفید وجود داشتند. همیشه به این قسمت ماجرا که می‌رسم، یاد مامان بزرگِ خدابیامرزم می‌افتم که همیشه قاچ‌های میوه‌های اینجوری رو می‌چید توی یه ظرف خوشگل و بعد باقیمونده رو میگذاشت توی یک سینی بزرگ و با قاشق می‌افتاد به جونش. همین میشد که ماها که کوچیکتر بودیم، احساس می‌کردیم احتمالا اون قسمت هندوونه خوشمزه تره که مامان بزرگ برای خودش برداشته و بعد بدون اینکه به ظرفِ خوشگل و تکه‌های میوه‌ی مذکور نگاه کنیم، می‌رفتیم طرفشو و زل می‌زدیم بهش تا بلکم به ما هم تعارف کنه. و البته همیشه قاشق‌های اضافه‌تری وجود داشت که تقدیممون کنه تا ما هم دسته جمعی توی پوست هندونه شریک بشیم و بیشتر از این توی کفِ پوست‌ها غلت نزنیم.
مسلما که خود هندونه شیرین تره، مخصوصا قسمت‌های مرکزیِ خوش رنگش، اما همیشه یه لذتی بود توی خوردنِ پوست هندوونه به همراه مامان بزرگ و بقیه‌ی نوچه‌ها، که توی ظرفِ روی میز نبود. و چون از دسته مامان‌هایی بود که برخلافِ من، به بچه‌ها اجازه کثافت‌کاری و ریخت و پاش و خراب کردن محیط رو میداد، صحنه دلچسب‌تر به نظر می‌رسید، این طور تصور کنید، یک دسته بچه‌های قد و نیم قد و قاشق به دست که تا گردن توی پوست هندوونه فرو رفتن و آب هندوونه از سر و صورتشون آویزونه و حتی گهگاه اون رو روی لباس و فرش توی اتاق می‌ریزن.
یک سری نشانه‌های بیرونی هست برای من، که از لابلای خاطرات مبهمم، منو همیشه یاد مامان بزرگ میندازه، مثل همین خوردنِ پوست هندوانه با قاشق، یا خوردن خورده‌های نون و برنج از توی سفره، یا حتی مالیدن پوستِ انواع میوه‌ها به صورت. در شصت و پنج سالگی الحق والانصاف پوست شادابی هم داشت.
امروز جمعه بود ، ازین به بعد جمعه ها رو "هندوانه دِی" نام گذاری می‌کنم.