ماه آگوست که شروع شد، به طرز چشم گیری تعداد
آدمهای سیالِ توی خیابونهای محلی کم شده و این یعنی فصلی که بیشترِ اهالی، برای
تعطیلاتِ خارج رفتن، و البته منظورم از خارج، نسبت به منطقهی کنونی اینجاست. منم
که سفت و مصرانه کاناپه و صندلیِ میزِ تحریر رو چسبیدم و فعلا قصدِ ترک این شهر رو
ندارم تا بلکم خبری خوش از اهالی اون ورِ آب بشنوم.
سخت منتظرم که یکی از همین روزها، زنگ وایبرم
توی خونه پخش بشه و من به سرعت، تمامِ موانع پیش روم رو دربنوردم و حتی با گوشهی
میزِ روبروی کاناپه، همان برخوردِ همیشگی و شدید رو داشتم باشم و پس از یک دور تلاشهای
ناکام برای پیدا کردن گوشیِ مهجورم، بالاخره مورد موردنظر رو در سبدِ روی میز پیدا
کنم و صدای "زیز" رو از پشت خط بشنوم که فریاد میزنه: ویزام اومد،
ویزامون اومد!
شبها مرتب قبل خواب خیال میبافم که ایستادم
توی فرودگاه لیسبون با یک دسته گل و دو جفت چشمِ منتظر، تا آدمهایی که یه عمر
دوستشون داشتم، از توی مستطیلِ خروجی بیرون بیان و اشکهای آماده به خدمتم از
کنارههای صحنه به روی زمین بریزه. بعد بپرم توی بغلشون و چمدونها رو بسپارم به
سانی و در حالیکه تا دمِ ماشین بدرقه شون میکنم، اخبار آب و هوا رو به سمع و
نظرشون برسونم. بعد همین طور داستانم ادامه پیدا میکنه تا لوکیشنهای بعدی و
بعدیِ نمایش تا اونجایی که دوباره مجبور میشم که شماره گیت ِ خروجی پرواز رو
براشون بخونم و با اشکها و چشمهای نالان، دستهام رو به صورت افقی و عمودی یا حتی جهشی تکون بدم
تا از کادر خارج بشن.
توی این یک ماه اخیر چنان غرقِ انتظار و
برنامه چینی شدم که حتی دیالوگهای احتمالیای که ممکنه بین خودم و "زیز" و
بقیهی اعضای دوست داشتنیم رد و بدل بشه رو از حفظم. خط به خط لوکیشنها رو
چیدم و برای اینکه خطایی در اجراشون نداشته باشم، هر شب قبل از خواب، "نمایش
یک ماه و اندی با خانواده در خارج" رو به صورت ویژوال توی ذهنم ترسیم میکنم .
گاها شده که در حال اجرای سکانسها در طول روز، در حال خرید کردن یا توضیح دادن یک
محصول یا یک شرایط خاص، متوجه برخورد نگاههای متحیر آدمهای اطراف با خودم شدم که یحتمل میگن: آخی! دختره از شیزوفرنی رنج می بره.
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر