تابستون که شروع میشه و شاید به عبارت دقیق تر،
آگوست که از راه میرسه، زندگی توی اینجا شکل جدیدی به خودش میگیره. جدا از اینکه
خورشید دیرتر غروب میکنه و مردم برای چرتِ نیمروزی تعطیل میکنن، زندگی معمولا تا
پاسی از شب ادامه داره. انگار آدما قصد خونه رفتن ندارن و یا آمادهی برگشت به
زندگی عادی شون نیستن.
امسال اولین سالیه که تابستون قصد ایران نکردم و
درسته که اغلبِ دوستان، این فصل رو برای برگشتن به سرزمینِ مادری انتخاب میکنن،
اما تهران مسلما مقصدی نیست که بشه تو تابستون ازش لذت برد، لااقل اگر هم بشه، با
اعمال شاقه است و به لطفِ خانوادهی مهربون و دوستای عزیز و باغهای اطراف. این رو
سالهای قبلتر مطمئن شدم و امسال به یقین ایمان آوردم. شاید بهترینش وقتی باشه که
دونههای برف میریزن روی شهر و مجبوری خودت رو حسابی بپوشونی بدون اینکه نگرانِ
ارشاد شدنت باشی و یا زیرِ لباسهای روی هم، از شدتِ گرما کپک بزنی.
دو هفتهی اخیر یکی از فشردهترین هفتههای این
چند وقت بود. فستیوالهای مدام، کنسرتهای خیابونیِ شبانه، آببازی و رنگپرانی،
شب نشینیهای یک در میون با دوستانِ جدید و ... طوری که گاهی واقعا توان برای
ادامه دادن این شب نشینیها باقی نمیموند و آدم دلش کمی لم دادن روی کاناپه و
تماشای جفنگیات تلویزیونی میخواست.
درسته که آگوست همچنان ادامه داره و هوا توی ماه
سپتامبر گرمای خودش رو حفظ میکنه، اما با شروع شدن کلاسم و کمیبرگشتن به زندگی
عادی، دوباره هیجانات درونیام شروع به غلیان کرده. من از اون دست آدمهایی هستم
که ناخودآگاهانه سعی می کنن با پر کردنِ زندگیشون از کار و فعالیت یا حتی تفریح، خواستهای
پنهانیشون رو مخفی کنن و یا گفتگوهای درونیشون رو خفه، اما در نهایت شبیه یک مین
ضدنفری هستن، که ضامنش با تموم شدن فعالیتهای زیاد و خستگی اجباری رها می شه و یقینا
گردانِ درونشون با خسارات احتمالی سنگینی روبرو. تنها فرقِ من با بقیهی اون دسته از آدما اینه
که میدونم توی منطقهی مینگذاریشده ام . همین.
خدایشان بیامرزد.
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر