۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

دکوراسیون سرویس بهداشتی، جذاب‌ترین قسمتِ IKEA ست

اولین بار که هم‌خونه‌ی غیر ایرانی داشتم و می‌دیدم که با کفش‌های خیابونیش توی همه‌ی مسیرهای موجود در خونه قدم میذاره و بعد یک جایی خسته می‌شه و به جاش از دمپایی‌های اَبریش استفاده می‌کنه؛ و یا حتی با جوراب‌هاش روی همون مسیرهای رفته تمرکز می‌کنه و از دستشویی و حمام هم دریغ نمی‌کنه، دچار سرگردونی شدم. مشکل البته کفش نبود، حتی دوباره پیمودن ردپاهای قبلی با پای برهنه هم نه. مشکل از اون جا بود که سرویس بهداشتی همان قدر قابل احترام و تمیز تصور می‌شد که تختِ خواب. لزومی هم به تعویض متعلقات کف پا نبود، حتی اگه دستشویی یا حمام، اُتو کشیده نباشه.
این روزا اما با تغییرِ محل زندگیم، حس جدیدی نسبت به سرویسِ توی خونه دارم. حتی گاهی فراموش می‌کنم که دمپایی بپوشم، همین طوری می‌دَوَم توی مکان و بعد در بازگشت، ولو میشم روی کاناپه یا یک سَر به غذای توی آشپزخونه می‌زنم. جدیدا هم به فکرم زده که یه کتابخونه‌ی اضافه تعبیه کنم توی همون محل. نه که بخوام از ارزش کتاب‌ها یا خدای ناکرده، نویسنده‌هاشون کم کرده باشم، احساس می‌کنم کتاب می‌تونه توی قسمت‌های دیگه‌ی خونه پراکنده بشه و تمرکزش از روی کتابخونه‌ی چسبیده به دیوارِ کنار مهمونخونه به قسمت‌های دیگه منتقل بشه. یک جورهمون ادای احترام به تمام قسمت‌های خونه و البته گذراندن فرصت‌ها.

جدا از نمونه‌ی مبالغه شده، فکر آدمی مدام در حال تغییره و فرد هرچقدر روی عوض نشدن طرز تفکرش بیشتر تاکید کنه، امکان تغییر کردنش بیشتره.
عکس‌نوشت: کودکِ بیرون





۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

س‌ی‌است کثیف است، رسانه پدر و مادر ندارد

خوابم نبرد، نه به این دلیل که در ادامه‌ی عادتِ جدیدِ شب بیداریَم، ساعت 3 نیمه‌شب، هنوز زمانِ استراحت نیست، به این خاطر که بدانم، پنج قسمتِ باقیمانده از فصلِ دومِ سریالِ 24، که داستانِ حمله‌ی آمریکا به سه کشور خاورمیانه‌ایست، به کجا ختم می‌شود. (که البته ساختِ آن مصادف شده بود با حول و حوشِ زمانِ حمله‌ی آمریکا به عراق.) ساعت که 6 صبح را نشان می‌داد و انتهای داستان بر خلافِ ورژنِ واقعی‌اش ختمِ به خیر شد، هنوز هم خواب روی چشم‌هایم ننشسته بود. به این فکر می‌کردم که اگر شش ساعت آزگار بخوابم و بیدار شوم، چه اتفاقِ ناگوارِ دیگری قرار است روی صفحه‌ی فیسبوکم یا توییتر و یا حتی وبلاگ‌ها دست به دست فریاد شود. یا چه خبرهای تیره‌روزانه‌ای در صفحه‌ی فیدلی من نقش ببندد.
خیلی قدیم‌تر که بود، همه چی ختم می‌شد به یک اخبارِ منتشر شده یا گزارش‌های ویدیویی و نقد‌های بزرگانِ مخالف و موافق در تلویزیون، روزنامه‌ها یا شبکه‌های اینترنتی. اما حالا روی هر خبر، چپ و راست آدم‌ها نظر می‌دهند، دعوا می‌کنند، همدیگر را به فحش و ناسزا می‌کشند، عباراتِ هم را قضاوت می‌کنند، یا توی شبکه‌های اجتماعی، فاشیسم بودن یا نبودنشان را در حلقِ یکدیگر. و آدم با دیدن چهره‌ی واقعی‌ انسان‌ها، ناامیدتر می‌شود. و واقعیت این است که درهمین حین، عده‌ای کشته می‌شوند توی غزه، یا حتی سوریه که دیگر خبرِ داغی از آن نیست، یا در کشورهای همجوار که آدم‌ها جسمی یا روحی به بادِ خشونت گرفته می‌شوند؛ و یا کودکانی که توی آفریقا از گرسنگی یا ایدز یا هزار دردِ بی درمان، رنج می‌کشند و امروز لابلای خبرها گم شده‌اند؛ و حتی دخترکانی که در همین نزدیکی، روزانه برای ازدواج دزدیده می‌شوند و تا به حال، کسی هم اسم آن‌ها را نشنیده است.
عمیق تر که بشوم، از خودم و جامعه‌ی پیشرفته‌ی بشریت ناامیدم، وقتی می‌بینم که در اوجِ بالاتر رفتنِ آگاهی جمعی، همچنان لایه‌هایی از نژاد پرستی در خونمان جریان دارد و مدام انگشتِ اشاره‌مان را در امتدادِ نوک دماغ، به سوی دیگری گرفته‌ایم . ایرانی باشیم یا عرب یا حتی افغان، اسپانیایی باشیم یا فرانسوی یا حتی آلمانی، آمریکایی باشیم یا اسرائیلی، همه مان یک جایی به نفع و خون‌بهای خودمان، ارثِ پدری‌مان، خانواده‌مان، بچه‌هایمان، خاکِمان، ملیتمان و همه‌ی دردهایی که به "مان"  ختم می‌شود، گلوله پرتاب می‌کنیم، راضی به چوبه‌های دار می‌شویم، امضا جمع می‌کنیم، تجمع می‌سازیم و یادمان می‌رود که همه‌ی آدم‌هایی که امروز در زمره‌ی غاصبان و فاشیستانِ کره‌ی زمین قرار گرفته اند، یک روزی کودکانی بوده‌اند معصوم، که کمبود‌های زمانه و عدم بازپروری، آن‌ها را به این سمت سوق داده است.
کاری ندارم به درستی یا نادرستی تفکرات یا اعمال، کاش من مبارزه را برای مقابله با انواعِ نژادپرستی، از درون خودم شروع کنم، کاش بعدترها از خانواده‌ی کوچکم.
کاش به جای ...، هرکس ...
عکس‌نوشت: یک جایی با دیدنِ این عکس‌، یاد آتش بازی‌های فصلی می افتند و دورهم بودن‌ها، یک جایی هم به یادِ خون و دیوارهای فروریخته، از هم گسستن‌ها.



۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

پایه‌ی دوم مرا بیاورید

من اگه قرار باشه تو زندگیم به یک سری از آدم‌ها حسودی کنم، قطعا توی یکی از همین دو دسته‌اند:
یکی اون‌هایی که صدای خوش و دلنوازی دارند. ( که قطعا منظورم تتلو و امثالهم نیست)
و دیگری آدم‌هایی که با نشستن داخلِ هرگونه وسائل نقلیه‌ای، پیش از روشن شدنِ موتور، خاموش می‌شن و درست زمانی به زندگی عادی‌شون بر می‌گردند، که به مقصد رسیده باشند.
از ساعت 9 تا 12 شب، بقیه ی رُمانی رو خوندم که توی مسیرِ رفت کنترات بسته بودم، 12 تا 2 رو هم مصرانه، تظاهر کردم که خیلی خوابم میاد، و چون همه‌ی همسفران دور و برم از مدار زندگی خارج شده بودن، سعی می‌کردم که خودمو قانع کنم که خسته‌ام و چشم‌هام باز نمی‌مونن. اگرچه در نهایت تسلیمِ امر شدم و دیدم که خمیازه‌های مستمر و چشم تنگ کردن‌ها هیچ کمکی به ماجرا نمی‌کنه.
زمان بین ساعت 2 تا 3 فریز شده بود، حتی شمردن ستاره‌ها و گوسفند‌ها باهم، طولانی ترش می‌کرد. هر زمان که بعد از یک مسافتِ طولانی، ساعتِ دیجیتالیِ قرمزرنگِ بالای سرِ راننده رو نگاه می‌کردم، عقربه‌ی دقیقه‌شمار، تنها چیزی حدودِ 2 تا 5 دقیقه، به جلو حرکت کرده بود. 3 تا 4 دست به دامن هدفون و موزیک شدم و آهنگ‌های Dido رو که سانی روی آی‌ریور ریخته بود، به یاد ایام قدیم، از زیر خاک بیرون کشیدم.
جاده هنوز کلی راه داشت، 4 تا 5، به این فکر می‌کردم که به محض رسیدن به خونه، اول خیلی سریع همه‌ی لباس‌هام رو می‌کنم و توی رخت چرک‌ها می‌اندازم و یک دوشِ آب گرم می‌گیرم تا از شرِ شن‌های ساحل خلاص شم و بعد می‌پرم توی بغلت و همه‌ات رو چک می‌کنم تا مطمئن شم که همه‌ی اجزا سر جای خودش هست و بعد طوری خودم رو لابلای اندامت جا می‌کنم که جزئی از اون به حساب بیام، مثل ماری که طعمه‌ای رو خورده باشه یا مادری که نوزادِ 8 ماهه رو پا به ماهه. و همه ی این جزئیات رو چند بار مرور کردم تا خدایی نا‌کرده اشتباهی در انجام و ترتیبش رخ نده.
ساعت 5 احساس کردم که تابلوهای شهرهای والنسیا و بارسلونا، توی مسیر علم شدند و کم کم به آبادی‌های شهری رسیدیم. موبایلم رو که نگاه کردم، یادم افتاد که با یک ساعت اختلافِ زمانی، ساعت نهایتا به 6 رسیده و فقط نیم ساعتی مانده که اون هم برای حسن ختام، گوش جان سپردم به آیاتی چند از شهرامِ شکوهیِ عزیز.
به دلم افتاده، اگه یک روزی به پوچی رسیدم یا کاری برای امرارِ معاش نداشتم، سریعا برم و گواهینامه ی پایه دومم رو بگیرم و خودم رو تسلیم شرکت اتوبوس‌رانی کرده و بقیه ی عمرم رو وقف رانندگی توی شب و جاده کنم . یه دست به فرمون، یه پا به گاز، یه گوش به آهنگ و توکل بر خدا.

پی‌نوشت: رانندگی در اینجا، خیلی شغلِ شریف و پول درآریست. بعلــــــــــــــه!





۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

یه خونه کلنگی هست، متراژش خداست

آخرین باری که افتادم به جونِ خودم، چنان دردی کشیدم که فاصله‌ی بین اتوبان همت تا سید‌خندان رو یه نفس عَر می زدم.
این دفعه، یه سری ایده خورده به مغزم، که احتیاج دارم یه بیل بردارم و به سرعت متعادلی خاک‌برداری کنم.
هنوز یک ساعت از کلنگ زدنِ اولیه تموم نشده که، چیکه چیکه اشکام جاری شدن.
بعد، سه دقیقه هدفون و از تو گوشم درآوردم، چارتا تا نفس ِعمیق کشیدم، یه دستی زدم توی پیشونی‌ام و دوباره کلنگ و گرفتم دستم. کاریه که باید بشه.
از اون آخرین بار، تا این یکی بار، خیلی چیزا عوض شده و مراحلِ نوسازی قراره پیچیده تر باشه

هیهات







۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

سرت میاد و نمی‌ره

سانی اصولا اینجور مواقع خود خوری می‌کنه. منم قدیما چادر گره می‌زدم و نارنجک می‌بستم دور کمرم، اما الان بیشتر لبخند می‌زنم. اخیرا هم که دوست فرانسوی‌اش بهش گفته: می دونی، زبون بعدی‌ای که می‌خوام یاد بگیرم، عربیه، البته نه عربی شما (فارسی)، عربی اصیل !!!
خیلی وقتا که دهنتو وا نمی‌کنی، سوال می‌کنن: اسپانیایی هستی؟ بعد میرن سراغ بقیه کشورایی مثل فرانسه و ایتالیا، که آدم‌های مشابه قیافه‌ی ایرانی‌ها، وجود داره. بعد کافیه بگی: نه عزیزم، ایرانیم. و اینجوری می‌شه که جواب می‌دن: آهاااا، ایراک؟ (عراق)، عرب؟
کاش لااقل به آدم بگن: آها، شما یه جورایی ترکی، یا مثلا ارمنی‌ای، چیزی که لااقل آدم خوشش بیاد

عکس‌نوشت: حرص نخور، بخور نون خامه‌ای





۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

غره مشدم که چون شمع، از غیرتم بسوزد

قبل‌تر‌ها که توی دستِ گونه‌های بشری، خبری از لپ تاپ و گوشی و تبلت نبود، خیلی هنرمندانه متوسل می‌شدند به فن‌آوریِ کاغذ و قلم. و بعد اگر جایی رو اشتباه می کردند، یا خزعولاتی که به ذهنشون می‌رسید، سر و ته نداشت، یه خطِ درست‌حسابی می‌کشیدن روش تا هم تمدد اعصابی باشه برای ضمیر خسته‌شون و هم یه آمارِ نسبی‌ای از تعداد خط‌های تراوشاتِ ذهنی‌شون داشته باشند. یا نهایتا یک برگه رو با نهایت حرص مچاله می‌کردند و به سمت پشت میز نشونه می‌رفتند، تا بازم انتقامشون رو از مغزِ صد‌من‌یه‌غازشون بگیرن و هم اگر نفر سومی داخل اتاق می‌شد، می‌تونستند به دستاوردهای منهدم شده‌ی خیالی‌شون افتخار کنند.
الان ساعت 4 و نیم صبح، به وقت مادریده و من دقیقا دو ساعت و نیمه که پای کی‌بوردم نشستم و کل دست‌آوردهام شامل یک صفحه‌ی نه چندان دلچسبه، که صرفا در ارتباط با ذهنیتِ ادامه دارمه. اصلا هم معلوم نیست که چند کلمه‌اش رو خط‌خطی کردم؛ یا چند صفحه‌اش رو پرت کردم تو دیوار؛ خروجیِ کار، یک صفحه‌ی به درد نخور شده که مداوما به صورت نچسب‌شده‌ای، پرت می‌شه توی صورتم.
پارسالا همین موقع‌ها، همچین تراوشاتم به انحنای فراتر از مرز‌های علم رسیده بود، که احساس می‌کردم، باید یک شاخِ غول رو از ورای کارهای نکرده، منهدم کنم، اما به محضِ اینکه جلوی فوران احساساتم رو گرفتم، خندقِ درونم خشک شد.

نوشتن هم مثلِ زبان انگلیسی (زبان دوم) می‌مونه، اگه هزار لغتِ سخت بلد باشی و واسه‌ی یک سال ازش استفاده نکنی، به مرورِ زمان، جاشو به کلماتِ آسون‌تر میده؛ همچنان می‌تونی انگلیسی صحبت کنی، اما به طوری که، ترجیح می‌دی جلوی یه انگلیسی زبان، اقدام به باز کردن دهانت نکنی.




۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

خودبازیابی تقویتی

یه مدت هست، که ننوشتم
یعنی نوشتم، اما منتشر نکردم
یا اگر منتشر کردم، گذاشته ام توی فیس بوکی، اینستاگرامی یا یک جهنم دره ی دیگری که یا کسی نبینه، و یا اگر می بینه، بخونه
شایدم دچارِ ...
بگذریم.
برای خودم یک چیز گذاشتم و آن چیز، یک هدف است
پس هر روز، یا هفته ای یک روز می نویسم، اگر چه چرت و پرت باشد و اگر چه کسی نخواند.
و این نه برای جلب آدم هاست به صفحه ی خودم، فقط برای این است که ببینم چقدر پای حرفم هستم.


به سلامت