من اگه
قرار باشه تو زندگیم به یک سری از آدمها حسودی کنم، قطعا توی یکی از همین دو دستهاند:
یکی اونهایی که صدای خوش و دلنوازی دارند. ( که قطعا منظورم تتلو و امثالهم نیست)
و دیگری آدمهایی که با نشستن داخلِ هرگونه وسائل نقلیهای، پیش از روشن شدنِ موتور، خاموش میشن و درست زمانی به زندگی عادیشون بر میگردند، که به مقصد رسیده باشند.
یکی اونهایی که صدای خوش و دلنوازی دارند. ( که قطعا منظورم تتلو و امثالهم نیست)
و دیگری آدمهایی که با نشستن داخلِ هرگونه وسائل نقلیهای، پیش از روشن شدنِ موتور، خاموش میشن و درست زمانی به زندگی عادیشون بر میگردند، که به مقصد رسیده باشند.
از ساعت
9 تا 12 شب، بقیه ی رُمانی رو خوندم که توی مسیرِ رفت کنترات بسته بودم، 12 تا 2
رو هم مصرانه، تظاهر کردم که خیلی خوابم میاد، و چون همهی همسفران دور و برم از
مدار زندگی خارج شده بودن، سعی میکردم که خودمو قانع کنم که خستهام و چشمهام
باز نمیمونن. اگرچه در نهایت تسلیمِ امر شدم و دیدم که خمیازههای مستمر و چشم
تنگ کردنها هیچ کمکی به ماجرا نمیکنه.
زمان
بین ساعت 2 تا 3 فریز شده بود، حتی شمردن ستارهها و گوسفندها باهم، طولانی ترش
میکرد. هر زمان که بعد از یک مسافتِ طولانی، ساعتِ دیجیتالیِ قرمزرنگِ بالای سرِ
راننده رو نگاه میکردم، عقربهی دقیقهشمار، تنها چیزی حدودِ 2 تا 5 دقیقه، به
جلو حرکت کرده بود. 3 تا 4 دست به دامن هدفون و موزیک شدم و آهنگهای Dido رو که سانی روی آیریور ریخته بود، به یاد ایام
قدیم، از زیر خاک بیرون کشیدم.
جاده
هنوز کلی راه داشت، 4 تا 5، به این فکر میکردم که به محض رسیدن به خونه، اول خیلی
سریع همهی لباسهام رو میکنم و توی رخت چرکها میاندازم و یک دوشِ آب گرم میگیرم
تا از شرِ شنهای ساحل خلاص شم و بعد میپرم توی بغلت و همهات رو چک میکنم تا
مطمئن شم که همهی اجزا سر جای خودش هست و بعد طوری خودم رو لابلای اندامت جا میکنم
که جزئی از اون به حساب بیام، مثل ماری که طعمهای رو خورده باشه یا مادری که
نوزادِ 8 ماهه رو پا به ماهه. و همه ی این جزئیات رو چند بار مرور کردم تا خدایی ناکرده
اشتباهی در انجام و ترتیبش رخ نده.
ساعت 5
احساس کردم که تابلوهای شهرهای والنسیا و بارسلونا، توی مسیر علم شدند و کم کم به
آبادیهای شهری رسیدیم. موبایلم رو که نگاه کردم، یادم افتاد که با یک ساعت
اختلافِ زمانی، ساعت نهایتا به 6 رسیده و فقط نیم ساعتی مانده که اون هم برای حسن
ختام، گوش جان سپردم به آیاتی چند از شهرامِ شکوهیِ عزیز.
به دلم
افتاده، اگه یک روزی به پوچی رسیدم یا کاری برای امرارِ معاش نداشتم، سریعا برم و
گواهینامه ی پایه دومم رو بگیرم و خودم رو تسلیم شرکت اتوبوسرانی کرده و بقیه ی
عمرم رو وقف رانندگی توی شب و جاده کنم . یه دست به فرمون، یه پا به گاز، یه گوش
به آهنگ و توکل بر خدا.
پینوشت: رانندگی در اینجا، خیلی شغلِ شریف و پول درآریست. بعلــــــــــــــه!
پینوشت: رانندگی در اینجا، خیلی شغلِ شریف و پول درآریست. بعلــــــــــــــه!
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر