۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

همرنگ مَشو رفیق


همرنگ شدن با جماعتی که از رنگ من نیست، شاید کار سختی نباشد، اما بهای سنگینی دارد
عادت نداشتم به دیدنِ دو عدد آدمِ عاشق که بعد از حتی یک دعوای مفصل، بیشتر از دو ساعت قهر باشند. در مقابل برای برخی، عمل قهر کردن عادی است. این طور است که خودش یک راه‌حلِ مناسب و ایده‌آل برای حلِ مشکلاتِ دو نفره به حساب می‌آید. زمان که می‌گذرد، یک نفر شاید خیلی تلاش کند که راه‌حل‌های دیگری عرضه کند، اما در نهایت قضیه به یک سمت متمایل می‌شود. آدم می‌شود شبیه همان‌هایی که ساعت‌ها، روزها و هفته‌ها نه حرفی دارند و نه نگاهی، و فقط یک خروار غرور روی عشقشان سنگینی می‌کند، انگار که به یک زندگیِ نباتی دلخوش کرده باشند و راضی به نظر برسند.
آدمیزاد دیر یا زود، خو می‌کند به روش های جدید و متدهای دیرینه‌ی آدم‌های دیگر، اما اگر در درونش ذاتی نباشد، کم‌کم سرد می‌شود، آب می‌شود، می‌پوسد و یا بی تفاوت رفتار می‌کند و یک روزشاید هیچَش نمی‌شود، فقط ادامه می‌دهد.

بارِ اول، ساعت‌ها توی شهرِ بی‌چراغ عربده کشیدم، بعدها گریستم، بارها بعد، آرامتر گریستم. و روزی دیگر اشکی نمانده بود. سال‌های بعد هم هیچ.


۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

زن، زن است حاجی

داشتم خبر آنکه "هفتاد درصد دانشجویان مهندسی در ایران زن هستند" را می‌خواندم، به جای اینکه مثل خیلی از خانوم‌ها باد توی غبغبم بیاندازم، غصه‌ام گرفت.
بعضی از زن‌های سرزمینِ من، هیچ وقت توی حدِ تعادل نبوده‌اند انگار. یک نسل‌هایی توی مطبخ بودند و نمی‌توانستند از اندرونی بیرون بیایند و هزاران سال تلاش کرده‌اند که نسلِ دیگری بروند دانشگاه و توی جامعه گردن‌هایشان را بالا ببرند و مدرک بچسبانند روی پیشانی‌هایشان و حالا هم از این ور گود افتاده‌اند زمین. که در عین حال که بابتِ فضای تاخت و تازی که در اختیارشان است، سرشان گول مالی می‌شود، اما همچنان توی لایه‌های زیرپوستی، کلاه به سرشان می‌رود. با اخراج و حقوق کم و دوندگی توی دادگاه‌های خانواده و ... و در این میان هم، اکثریت زنانگی شان را گذاشته‌اند توی صندوقچه و زمخت شده‌اند و پا به پای مردها می‌تازند و دورِ رئوفیت و دلبرانگی خط کشیده‌اند و یا اصلن با روش‌های دلنوازی بیگانه‌اند و مدام می‌جنگند و پول‌هایشان را انبار می‌کنند تا به هیچ جنسِ مذکری وابسته نباشند و از چهره و کلام، خیلی هم خوشحالند، که از درون خسته!
دلم می‌سوزد که هر نسل، یک جور رَکَب می‌خورد هربار، و این بار خیلی دیر می‌شود. 
برای من، یک بار خیلی دیر شد.


۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

اعتصابِ ذهنی

تصمیم گرفتم که اعتصابِ کاری کنم، یعنی یه مشت طناب و سیم جمع کردم و خودم رو بستم که کار نکنم، حتی دو روز رفتم دانشگاه و نشستم به کارهای متفرقه. اولش خیلی سخت بود، دستم مدام سُر می خورد سمتِ فعالیتِ فکری و اینکه کار عقبه و وقت کمه و از این قبیل دیالوگ های درونی. اما روزِ سوم دیگه دانشگاه هم نرفتم و نشستم توی خونه و به کارهای شخصی و عقب موندم رسیدم و واسه خودم چرخ زدم. احساس می‌کردم، مغزم به یک پاکسازی از فعالیت مغزی احتیاج داره که فراتر از یکی دو روزِ تعطیلاتِ آخرِ هفته هست. مغزم انقدر درگیرِ حل پروژه شده که توی هفته‌ی اخیر، بدونِ پیشرفت، دچار خود خوری‌های بافتی شده و این رو به همه‌ی اعضای بدنم انتقال می‌داد. سم زدایی البته با موفقیتِ چشم‌گیری همراه بود که قصد داشتم روند رو به یک هفته هم برسونم. اما هنوز روزِ سوم تموم نشده بود که سوپروایزرم که احتمالن با ذهنِ من تِلپاتی برقرار کرده، ایمیل زد و ازم خواست که گزارشِ کاملتری رو از روند کار، هرچه سریعتر، به عرضِش برسونم. قسمتِ خوشحال کننده البته جاییه که شروعِ پروسه به دو روزِ تعطیلات برخورد کرده و من می‌تونم چهل و هشت ساعتِ آینده رو به تخلیه‌ی انرژی بگذرونم.

امیدوارم که این اتفاقِ خوشایند باعثِ تکاملِ روندِ بهبودم بشه و من رو قوی‌تر سمتِ کارم برگردونه. پس بی‌خیال، پیش به سوی سواحل.


۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

من به جای اون گَرممه!

هوا طوری گرم شده، که من جفت پنجره‌های اتاق و ایوون رو باز گذاشتم تا لطفِ بادهای اقیانوسی، شاملِ حالم بشه. هم‌خونه‌ایم اما پنجره‌ی اتاقش رو به همراه کرکره، چِفت کرده و البته درِ اتاقشم محکم بسته و تو این مدتِ پنج ساعت فقط یه بار واسه دست به آب و یه بارم واسه گرم کردنِ غذا بیرون اومده. کار هر روزش همینه. من و سانی بارها تلاش کردیم که باهاش دیالوگ برقرار کنیم یا تو جمع‌هامون با بچه‌ها شرکتش بدیم، اما به شدت، آدم گریزی داره و حتی موقع حرف زدن هم، صداش می‌‌لرزه و یا وقتی میایم خونه، با یک جهشِ چند متری، می‌پره تو اتاقشو و فرار می‌کنه. شایدم ما خیلی ترسناکیم. همیشه هم تو دانشگاه تنهاست و صاحب‌خونه هم می‌گفت خیلی تمیز و آرومه، اما من به این حالت می‌گم، اَب نرمال تا بی سر وصدا. سه ماه هم هست که دیگه برنامه‌ی هفتگی نظافتِ خونه رو به دیوار نمی‌زنم و کلن دست به سیاه و سفید هم نمی‌زنه که شاید روی ماهشو ببینیم.
من اگر والدین این عزیزِ نسبتا بیست ساله بودم، حتمن چند تا آدمِ شَرّ و شور اجیر می‌کردم که دور و بَرش باشن و رو سَر و کَلش بپرن! شایدم یه بار من و سانی یه نیمه شبی، تو یه کوچه‌ی خلوت خِفتش کنیم و طوری بترسونیمش که زبونشم بند بیاد که لااقل غیرِعادی بودنش، طبیعی جلوه کنه!


پی‌نوشت: نگرانشم، بدجوری رو اعصابه.


۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

طبلِ خالی، صداش بیشتره

درخت هرچه حقیقتا پربارتر باشد، سرش پایین‌تر است، متواضع‌تر است.
آقای الف، در حدودِ چهل سال به نظر می‌رسید که برای یک کارِ پژوهشی و البته مقادیری تفریح در طبیعتِ نواحی، به این شهر سفر کرده و مسئولیتِ کاری‌ای را به مدت نه ماه بر عهده گرفته بود. شاید یکی دو ماه گذشت تا ما با کمکِ گوگلِ عزیز، به هویت واقعی ایشان در حوزه‌ی آکادمیک پی برده و از مدارکِ تحصیلی‌شان در بهترین دانشگاه های ایران و تعدادِ مقاله ها که در اعداد سه رقمی می‌گنجد، با خبر شویم، و چندین موردِ انگشت به دهانِ دیگر. در مقابل البته دوستانی هستند که هر از گاهی با ذکرِ تعداد مقاله‌هایشان برای دیگران و سن خیلی زیاد (در همان حد سی و دو سال) و تجربه‌های پر ارزششان که نتایجش به خوبی در عمل! نمایان است، از روی دماغِ فیل سُرسُره می‌روند، که البته چنین افرادی با گذشتِ زمان، نقلِ مجلس شده و موجباتِ شادی و خنده‌ی سایرین را فراهم می‌سازند. چند روز پیش با یک موردِ قدیمی بسی مسرور شدیم و امروز هم آقای حیم، با بیانِ کفایت بیش از حدشان در حل مساله‌ای که در نهایت باعث ایجادِ مشکل برای ما و سایرین شده بود و اینکه سنش دو سه سالی از ما بیشتر است و خیلی خیلی بیشتر می‌فهمد، من و سانی را وادار کردند، که ایشان را در حوزه‌ی ادب با واقعیتِ توهّم آشنا نماییم.
تعریف از خود، مقوله زیبایی است، به شرط آنکه عملِ انسان، نشاندهنده‌ی چند مرده حلاج بودنِ فرد باشد، نه میزانِ تکلم و هارت و پورتِ ایشان.
امیدواریم که باری تعالی در راستای افزایشِ سن، تحصیلات و نهایتا پول، به ما بصیرت عطا نماید که بارِ بیشتر، مسوولیتش خطیرتر است و اگر بصیرت نمی‌دهد، ما را از وسط به دو نیم نماید، انشاله و همچنین همگی را از شرِ عاقلینِ کلّ و از خود متشکر، نجات دهد. صلوات بلند ختم کنید.


۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

لطفا جاهای خالی را پُر نکنید! زور نزنید!

کافه شلوغ بود و بزرگ، و البته پر از جاهای خالی! بعد از قدم زدن، نشسته بودیم به خوردنِ قهوه و دود کردنِ سیگار. چند قدم آن طرف‌تر، بساطِ کوک کردنِ سازها نمایان بود و هر از گاهی، قطعه‌ای نواخته می شد تا نور و صدا و تصویر هماهنگ شود. و من عضلاتم را شُل کرده بودم تا سرخیِ آفتابِ بزرگی که در اسکله پایین می رود، به نهایت به دلم بنشیند.
دلم آرام بود و این طور وقت‌ها که زندگی بیشتر از پیش، از غم و حرف و نگرانی خالیست، پر می‌شود از جای خالی خانواده‌ی کوچکم که فرسنگ‌ها آن طرف‌تر بیدار می‌شوند، کار می‌کنند، به تفریح می‌روند و می‌خوابند. اینکه کاش فرسنگ‌ها این طرف‌تر، بیدار می‌شدیم، کار می‌کردیم، به تفریح می‌رفتیم و به خواب.
اولین باری که به خانه‌ی پدری بازگشته بودم، بر خلافِ خیلی قبل تر‌ها و خیلی از هم سن و سال‌هایم که به محضِ رسیدن به خانه، می‌خزیدیم توی اتاق خواب‌های کوچکمان و وصل می‌شدیم به دنیای مجازی، همه‌ی وسایلم را از اتاق جمع کرده و به اتاق پذیرایی، روی میز ناهارخوری منتقل کرده بودم. دلم می‌خواست از تکِ تکِ لحظاتِ حضور آدم‌های خانه استفاده کنم. مهم نبود که صدای تلویزیون زیاد است و یا پدر فیلمِ رزمی می‌بیند و یا همه سریالی نگاه می‌کنند که من دوست ندارم یا که مادر کمی دورتر غذا می‌پزد و یا برادر کوچکم از در و دیوار بالا رفته و تله می‌گذارد برای خندیدن، و یا زینی به تماشای والیبال نشسته و شام می‌خورد، مهمتر این بود که همه آن جا هستند و من در یک قدمی.
چرا دروغ بگویم، دچارِ توهّمِ "اینجا بهتر است از آنجا"، هم نیستم، اما ترجیح می‌دادم صندلی‌های خالیِ کافه در اینجا با حضور تکِ تکشان پر شود. جاهای خالی‌ای که هر روز پر رنگ‌تر می‌شوند.


۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

کافیه اولین پُک رو بزنی

من به ندرت فیلم‌بین بودم، ترجیح می‌دادم همه‌ی وقت اضافی‌ام را بگذارم برای تفریحاتی که آدم‌ها تویَش وول می‌خورند. مثل اینکه ساعت‌های بعد از کار، به پارک رفتن، کافه نشینی، مهمانی و دوره‌همی‌ها بگذرد. سینما رفتن با آن همه فیلم‌های سبکِ نون سنگکی هم، صرفِ گذراندن وقت با دوستان بود، تنها موردی که شاید نیاز شدیدی به حضورِ آدم‌ها احساس نمی‌کردم، رفتن به تاتر و یا کنسرت‌های مورد علاقه‌ام بود. و یا فعالیت‌هایی که توی آن‌ها غرق می‌شدم، مثل شنا کردن و یا ورزش‌هایی که با تحرکِ زیاد، انرژی‌ام را تخلیه می کرد، همین که با رسیدن به خانه، به دنبالِ تختِ خواب می‌گشتم، کافی به نظر می‌رسید. من سریال‌بین هم نبودم، این‌ها دست‌آوردهای دوستانِ باب‌دار و غربت‌نشین است. پارسال همین موقع‌ها، اولین باری بود که همراهانِ عزیز مرا به اعتیاد کشاندند. به روال‌ترین سریالِ موجود به نام "فِرِندز" روی آوردم، که معتادینِ گرامی، همگی چند باری محضِ سرگرمی و خنده دیده‌اند. شب‌ها تا دمدمه‌های صبح به تماشا کردنِ دویست و چهل قسمت از این سریالِ دوست داشتنی می‌نشستم، که مرا از تمامی آدم‌های خیلی خیلی مهربانِ اطرافم جدا می‌کرد. امسال هم شروع کردیم به دیدنِ دومین بهترین سریالِ دنیا به نامِ "بِرِکینگ بَد"، که پنج سالی است که روی آنتن بوده و همچنان ادامه دارد.
الان که این را می‌نویسم، ساعت چهار و نیم صبح است و من حس پرنده ای را دارم که قصد دارد خودش را از پنجره‌ی اتاقِ طبقه‌ی چهارم، به پایین پرت کند، تا که شاید پرواز را یاد بگیرد. ترس از پرواز، پرنده را فلج می‌کند.

پی‌نوشت: بعد‌ها بیشتر خواهم نوشت! در حال حاضر، دیوانه‌‌ی دیدنِ ادامه‌ی آنم.


۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

انحطاط اعتمادی

در کشوری که من زندگی می‌کنم و تقریبا در همه‌ی کشورهایی که به آن سفر کرده‌ام، این حس به شهروند القا می‌شود که: برادر عزیزم، خواهر گرانقدرم، ما به تو اطمینان داریم، مگر خلافش ثابت شود، و در این صورت، اعتماد را جلوی چشمانت می‌آوریم. (بعدها مثال های بیشتری می گویم).
در دانشگاه ما یک جایی وجود دارد به نام موبیلیتی که همان بخشِ آموزشِ دانشکده است و یک سری قوانین دارد که البته در خیلی موارد، دانشجو را با تبصره‌هایی آزاد گذاشته و به عملکردِ او اعتماد میکنند. قضیه از جایی شروع می‌شود که آدم‌هایی رگباری، این اعتماد را از کارمندان سلب کرده و آن‌ها را مجبور می‌کنند تا قوانینِ داشته و نداشته را اجرا کرده و حتی بنشینند و به خودشان زحمتِ درست کردنِ چندین تبصره‌ی جدید بدهند و خشک و تر را به دستِ کوره بسپارند. چون دوستانِ گرامی مواردی را بوجود آورده‌اند که عقلِ جن هم به آن نمی‌رسد، چه برسد به این چشم و گوش بستگان. خلاصه اینکه هر روز از این هم‌دانشکده‌ای‌های دوست داشتنی که بر حسبِ تصادف هم‌زبان هم هستند، خبر تازه‌ای می‌رسد که دو دستی خرتناق آدم را چسبیده و فرضیه‌ی "تو سَرت به کارِ خودت باشه و خرِ خودت رو بار کن" را به طور کامل زیر پا می‌گذارند. آدم باید دو دستی کار خودش را پیش برده و همزمان با پاهایش، زمین‌های شخم زده‌ی ایشان را صاف و صوف نماید تا بتواند اعتمادِ رفته را به جوی بازگرداند.
پدرم همیشه می‌گفت: همه‌ی آدم‌ها خوبند، مگر اینکه خلافش ثابت شود. هنوز هم بدبین نیستم، اما به طور نسبی محتاط شده‌ام. 

پی‌نتیجه: بغل دستیت رو بچسب، زندگی شوخی نیست.


۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

کَس نشکند قولنجِ من، جز ایشان

بدنِ انسان به غیر از غذا، قهوه (چای) و آب، به ماساژ هم نیازمند است.
خیلی وقت بود که احساس می‌کردم، لایه‌ی عضلانیِ بدنم تشنه‌ی یک ماساژِ درمانی و حرفه‌ای است. ایده‌آلم هم از ماساژ، بیشتر به فیلم‌های تاریخی‌ای بر می‌گردد که صحنه با نمای داخلی از یک حمامِ عمومی شروع می‌شود و در آن سه مردِ سیبیل‌گنده، لُنگ به کمر نشسته‌اند و بعد دلاکِ نسبتا نحیف الجثه ای وارد شده و آن‌ها را یکی‌یکی به زمین می‌کوبد، و با جفت پاهایش روی کمرِ ایشان رفته، دست‌های وی را از پشت قفل کرده و چنان می‌کشد که صداهای رگباری‌ای در راستای رفعِ قولنج، فضای حمام را پر می‌کند. و در ادامه هم مشت‌های کوبنده‌اش را نثارِ تک‌تکِ اعضا و رگ‌های وی می‌نماید. در حوزه‌ی مدرن هم تنها می‌توانم وجود چند نورِ شمع و یک موسیقی کلاسیک را در فضای اتاق تصور کنم و نه ژیگولیت‌های بیشتر از آن.
پس تصمیم گرفتیم که یک سَری به ماساژِ پانزده دقیقه‌ای لبِ استخر بزنیم تا خستگی‌مان از یک روزِ پر جنب و جوش به دَر برود. به غیر از آنکه پنج دقیقه‌ی اول صرفِ پهن کردن لوسیونِ مربوطه شد، مابقی هم با گردش‌های افقی، عمودی و دورانیِ سَبُک و نوازشگرِ ایشان، به بطالت گذشت. از دقایق شش به بعد هم ترجیح دادم که به قضیه فکر نکرده و ریلکس باشم، زیرا بالواقع پوست من در مقابلِ حرکاتِ ملایم و آرام، کهیر زده و عصبی می‌شود. یک دقیقه‌ی آخر اما، دستش توان پیدا کرده بود و تا به خودم آمدم، زمانِ زدنِ لبخند و گفتنِ تَنکیو رسیده بود. گلایه‌ای نیست، زین پس برای ماساژورِ عزیز، فانتزی‌هایم را شرح خواهم داد.



۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

فاجعه‌ی انسانی

حدود یک سال و نیم از بسته شدن گودر گذشته و گوگل بدون توجه به چس‌ناله‌های ایرانیانِ مقیم و کمپین‌ها و التماس‌هایشان، همه را به درگاهِ گوگل پلاس وحیِ پنهان نموده است. خیلی‌ها مثل من، نتوانستند انعطاف پذیرانه در محیطِ پلاس خودمانی شوند و یک سالی هم طول کشید تا به توییتر روی خوش نشان بدهند و برخی نیز سریعن جای پاهایشان را در مکان‌های دیگر سفت کردند. حالا هم گوگل قصد دارد تا سرویسِ ریدر را در اولِ ماهِ جولای حذف کرده و وحی خود را به طور آشکارا برای هدایت به پلاس بیان نماید. این بار اما خبری از طومارهای امضا شده و مراسمِ شبِ هفتم و چهلم و سرگردانی‌های عاجزانه نیست. آدم‌ها خیلی آرام رفته اند و چند ریدرِ مناسب پیدا کرده اند و به آن‌ها تمسک ورزیده‌اند. از آنجا که خاک سرد است، بشریت حسِ فراموشکاری دارد، و اگر یک بار از چیزی یا جایی کنده شود، دفعاتِ بعد به مراتب راحت‌تر تغییر مکان می‌دهد و ماهیتش فراتر از زمان و موقعیت می‌شود که این، هم در نوعِ خود قابل تقدیر و ستایش است و هم یک فاجعه‌ی درونیِ زیرِ خاکستر به حساب می‌آید.

پی‌نوشت : من خودم به فیدلی نقل مکان کرده ام. خوب است، پیشنهاد می‌شود.
توضیح‌نوشت: ریدر، مکانی برای فالو کردنِ مطالبِ مورد علاقه، در یک مکانِ واحد است.


۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

یک دقیقه تامل

داستان‌های آب دارِ من زیاد است، چون ما اینجا دو وَرِمان به اقیانوس و بقیه‌ی دنیا هم به یک وَرمان است.
این طور بود که من چو موج‌های دیوانه بدیدم، خوشم آمد، پریدم و سانی هم که نامحلولِ شن و آب است، از دور دیده بانی ام می‌کرد و شاید زیر لب تسبیح می‌فرستاد که خداوند یک پولی به او بدهد تا بتواند دستِ مازی را بگیرد و به کوهی، کویری، جنگلی، چیزی ببرد که خطرِ موج نباشد، زیرا که خودِ خداوند واقف است که دادنِ پول به انسان بسی آسان تر است از دادنِ عقل به وی. موجی آمد و من را کشیده بود توی خودش و از بیرون به حالتی می‌ماند که من سرمست و خُرسندم. دیدم که طاقتِ مرگ ندارم هنوز و یک عالمه گُه‌های نخورده و آب‌های ندیده هست برای رفتن و اگر چه غرق شدن را دوست دارم، اما زمانش نرسیده است و کاش دمِ مرگ از آدم می‌پرسیدند که رسیده است یا خیر. در همین حالت که گُرخیده بودم و دست و پا می‌زدم و دورتر می‌شدم و سانی از دور لبخند می‌زد، چند موجِ بدون پدرتری آمدند و من را رساندند به دمِ ساحل و من هم بی وقفه دویدم، آن طور که بگویند زهره اش ترکیده است.
مبهوت نشستم به دقایقی، از نزدیک بودنِ هر لحظه به مرگ، مرورِ آرزوهایم و عدمِ آمادگیِ شخصی ام از وقوعِ انتهایِ زندگی. و بعد کلِ ماجرا را به روی خودم نیاورده و به سوی دریا بازگشتم، چرا که هنوز درکِ درستی از پایان ندارم. ما از آبیم و به آب باز می‌گردیم، اما لطفن قبل از بازگشت، از ظرفیتِ ما سوال بفرمایید، که ما نیز همواره و متاسفانه بگوییم خیر.


۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

شِ کَ س تِ گ ی

من از جنسِ آدمم، نه ماشین و نه حتی فرشته. از پایه معتقدم که در هر ناراحتیِ متقابلی، یک نفر مقصر نیست و هر دو کم و بیش به یک اندازه موثرند. خیلی وقت ها آدم حرف می زند، اشتباهاتش را قبول می کند و آرامش می یابد. گاهی هم می شود که دل شکستگی به بار می آید که از جنس ناراحتی نیست، عمیق‌تر است. آدم دلش می خواهد تکه‌های قلبش را بردارد، ببرد یک جای دور، سرِ حوصله سرِ جایشان بگذارد، چسب بزند و اشک بریزد. بعد برود لبِ رود، یک آبِ خنک بپاشد روی قلبش، برایش قصه بخواند تا خوابش ببرد. دل شکستگی از جنسِ سر‌درد نیست که با قرصِ بروفن، یک ساعته و با یک بغل خواب، آرام شود، دوره‌ی درمان دارد، مراقبت‌های شخصی می خواهد. زمان می خواهد که آدم یادش بیاید و غصه نخورد.




۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

افسرده از شادیِ سرکوب شده

وقتی که خیلی شاد شدم، نشد بروم با آدم ها، توی خیابان ها فریاد بزنم، اشک بریزم، قهقهه کنم. دراز کشیده ام روی تخت، عکس می بینم، فیلم می بینم، اشک می ریزم. انبار کردنِ جیغ و شادی، خود افسردگی می آورد. به من قول دهید در اولین حضورم در ایران، صد نفری دور هم جمع بشویم و توی خیابان ها خوشحالی کنیم، دلم باز شود.


۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

وگر مراد نیابم، به قصدِ وسع بکوشم

چهار ساعت رانندگی کردیم و رفتیم، رای دادیم، چهار ساعت هم برگشتیم. تو این سی ساعتم، چهار ساعت چشم باز خوابیدیم، بقیشم نشستیم به ریلکس و انرژی هامونو انبار کردیم. الان اگه ایران بودم، می رفتم گل می خریدم پخش می کردم تو خیابون. یه حالَتیم اصن.شُکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت!


۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

مازی درمانی

دستم که هیچ، پاهایم نیزسمت و سوی کار نمی‌رفت، نه حتی به غذا پختن یا فیلم دیدن. و تنها مشغولیتی که این وقت‌ها روحم را دوباره تازه می‌کند، مغازه چِرانیست. دیدنِ لباس های رنگی، کفش‌های پاشنه بلند و کودکانی که لابلای رگال‌ها می‌دوند، آرامم می‌کند. توی چشمِ همه‌شان شادی بود، من اما، پُر بودم از هَراس و ترسی که میان امیدهایم می‌دوید. توی دلم نوحه می‌خواندند و به سینه می‌زدند و توی مغزم دُعا تلاوت می‌شد. عاجزانه از خدا خواسته ام، اکنون که امیدهای عده ای از نا‌امیدان، آن ها را به پای انتخاب می‌برد، حتی اگر به ظاهر شکستی باشد، تو خود گواه باش و بذرِ آرزوهای نیک را دوباره در دلهایشان بچین، مبادا که همان کورسوی نشاط، به غمی بیشتر تبدیل گردد. بگذار امید سبزتر شود، دل‌ها گندمزار.

پی نوشت:از معایب مغازه گردی برای رهایی از مشوشاتِ ذهنی، دست کردن در جیبِ مبارک می‌باشد، لطفا مراقب باشید.




۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آب، مصداق کودکیست برای من

در خود به آب اندازی، حاجتِ هیچ استخاره نیست در من.
شیرجه زدم توی آب، سانی از آن بالا عکس می‌گرفت. آب سردِ سرد بود و من گرمِ گرم. یادم آمد به روزهایی که نمی‌دانم چند ساله بودم، تنها چند ویدئو و تصویر توی سرم چرخ زد. مادر نشسته بود روی بالکن، حوله به دست، مرا تشویق می‌کرد. پدر هم با هیجانِ تمام، سُر خوردن روی آب را نشانم می‌داد. کمی آن طرف تر دایی باب شیرجه زده بود و من ترسیده بودم که مبادا سَرش گیر کند به لبه‌ی نرده ها و یا مغزش در کفِ استخر متلاشی شود. خودم هم خالی، با قایق های کوچکِ کاغذی که مامان برایم درست کرده بود، بازی می‌کردم، زینی هم در همان نزدیکی ها، دست و پا می‌زد. مابقی هم نشسته بودند به شاتوت خوری، پدربزرگ برایشان آب پَرت می‌کرد. کسی نبود که نَخندد.
آب گرم شد برایم و من دلم تنگ شد برای باغ، برای درختِ شاتوتِ لبِ استخر، برای خنده هایشان، و از همه بیشتر برای کودکی‌ام. برای کودک زیستنم، کودک دیده شدنم، کودک ماندنم. خیال های کودکی با قایق های کاغذی.




۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

علت زدایی

از عمله‌ای گرانقدر، علتِ عمل را پرسیدند، فرمود: پدرمان که مُرد، ما شدیم آواره و سرگشته‌ی عالم، مسیرهای زندگی را شِلنگ انداختیم و معتاد شدیم. از سرمایه داری نیز بر علتِ موفقیت سوال فرمودند، عرض کرد: پدرمان که فوت کرد، تصمیم گرفتیم روی دو پایمان بایستیم، از زمین های خاکی شروع کردیم و مفهوم علم بهتر است و ثروت را ثابت کردیم. هفده سالم که بود، آقای ریم این مثال را برایم نقل کرد و من سریعن آن را در دسکتاپ کامپیوترِ مغزم ذخیره کرده تا دمِ دست و همیشه جلوی چشمانم باشد. حواله کردن آنچه که هستیم به مامان و بابا و دوست ناباب و بقالِ سرِ کوچه و عمه‌ی عفت خانوم اینا، از بهترین راه‌های سرکوب کردنِ عذاب وجدان است، اگرچه همه‌ی اینها عواملِ مهمی هستند، اما یک جایی می رسد، که علت ها رنگ پریده شده، معلول می ماند و حوضش. حکایتِ همان خودم کردم که لعنت بر خودم باد می شود.
پی‌نوشت: مثالِ مذکور عینَن و بدون تحریف از ایشان بیان شده و هیچ معنای دیگری ندارد.




۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

آگهیِ استخدامِ بازیگر

تعداد دفعاتی که توی زندگیم، پرچمِ سفید رو بالا گرفتم، اظهارِ شکست کردم و متوقف شدم، شاید به انگشتانِ یک دست هم نرسه، اما همون ها، نقطه‌ی عطفی برای ادامه‌ی زیستنم شده.
می‌تونید تصور کنید که درونِ رینگِ بوکس، روی زانوهام نشستم، حریف رو لت و پار کردم و اون هم من رو حسابی مجروح کرده. بعد من، یه نگاه به زخم های روی دست و پام می‌اندازم و یه نگاه به قطره های خونی که از سرم سرازیر شده. رویِ زمین طاق باز می‌شم و از داورِ مربوطه می‌خوام که دستِ حریف رو بالا ببره و این بازیِ ناجوانمردانه رو خاتمه بده. در همین حین هم، تماشاچیان رو توی لوکیشن داریم که یک صدا فریاد می‌زنند : "برو جلو، تسلیم نشو، حالشو بگیر، تو می‌تونی" و من نه تنها به اونا توجهی نمی‌کنم ، که حتی تصویربرداریِ صحنه‌ی تسلیم شدگیم رو با بوسیدنِ تشکِ زمینِ بازی، به طور کامل کات می‌دم. یک سکانسِ انتهایی هم در نظر گرفتم با حضورِ خودم در بیمارستان و بستری شدنم به مدتِ سه ماه، و یک فلاش فورواردی هم به آینده، در حالِ انجام دادنِ ورزشِ موردِ علاقم. کلِ قضیه خیلی ماهرانه تعبیه شده، فقط  یه مورد سوتی داره و اون اینه که، یه نفر از میون تماشاگرا، با یه نگاهِ معنی دار، بِهم بِگه که "رها کن"، و من شجاع تر، روی دو پام بایستم و با بوکس خداحافظی کنم. من عاجزانه از کسی که مسئولیتِ این نقش رو به عهده بگیره، تشکر و قدردانی ویژه می‌کنم و دستمزدِ مناسبی رو هم براش در نظر گرفتم.
فکر کنم احتیاج دارم که یک نفر، یه پرچمِ سفیـــــــــــــــــــــــد بده دستم، لُدفن ....

عکسنوشت : رینگ همان جعبه‌ی مشهود در عکس بوده و خنده‌ی اینجانب تصنعی است.




۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

چسب درمانی

رسیده‌ایم به مراحلِ چسب زنی به درُ و دیوار جعبه‌ی آزمایشگاهیمان تا موکت های سفید یخچالی را ضمیمه‌ی کار کنیم. در میانه‌ی کار به جایی رسیدیم که گویی با یک تفنگ ساچمه‌ای، تمامیِ پرندگانِ روی سیمِ برق را فراری داده باشیم، موجوداتِ اطرافِمان گریزان شدند. بوی چسب در مغزمان رخنه کرده بود و من به ناگاه دیدم که آقای جیر، کهیرهای قرمز زده، رقصِ عربی می رود. روی سَرِ من هم ستاره ها بود که چرخ می خورد، پس برای کامل تر شدن صحنه یک آلترا میوزیک هم برقرار کردیم تا طبیعی تر به نظر برسیم. سندیکای ما به طور رسمی کانسپتِ "اول ایمنی، بعد کار" را درک نکرده و بر پایه‌ی "دهنت سِرویس شه، دفعه‌ی بعد یاد میگیری" استوار است. جنگِ تحمیلی هم همینطور بوده است انگار. اصول و روش های جنگیدن، در طیِ هشت سال و با کشته شدن دویست و شصت هزار آدمِ بی گناه، بناگذاری شده و دراواسط هم، تمایلی برای صلح کردن نداشته‌اند تا هم تلفاتِ بیشتری داده و موجباتِ عذاب وجدانِ کافی برای نسل های آینده را فراهم کنند و هم آن را به عنوان طولانی ترین جنگِ جهان ثبت نمایند تا بعدها برای گریاندنِ بشریت به حال ما مورد استفاده قرار گیرد و هم تجربیاتِ افراد در جنگیدن افزایش یابد تا در صورتِ وجودِ موارد مشابه، تاکتیک های مناسب به کار آید. از جنگ که بگذریم، چسب از انواعِ مایعاتِ نعشه کننده و دسترس عموم می باشد، فرصت داشتید، بنشینید و درُ و دیوارِ اتاقتان را چسب کاری کنید، بهانه‌ی خوبی است برای دیوانه شدن.


۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

تک جمله‌ها

مادرم اهل ِ حرف زدن نبود، اهل ِ نصیحت کردن، هرگز، تمام دیالوگ های والدانه، مخالفت ها، تشویق ها و نمایان کردنِ روش های رسیدن به مقصود، بر عهده ی پدرم بود. خیلی هوشمندانه ما را در اتاقِ خوابمان یا در مسیرِ دانشگاه و کار و تفریح گیر می‌آورد و می‌نشست تا نظرات و دلیل هایمان را بشنود و در انتها حرف هایش را پادزهرانه سرنگ می‌کرد تا در روزِ مبادا استفاده کنیم. دورتر که شدم، من و مادرم از لحظه های پشتِ تلفنی بیشتر استفاده کردیم. شاید هم تجمع و برون ریزیِ کلمات در طول یک هفته، این طور نشان می‌داد. نمودار اگر رسم کنیم، اکسپوننشیال می‌شود، هنوز هم اندرز ندارد، اخبار هم به زور می‌دهد، یک تک جمله می‌گوید و من، های های مُنقَلب می‌شوم، مثلِ همین آخری: به مشکل که بَرخوردی، این جادو را به فارسی بگو، خدایا کارهایم را به فضل و رحمتت آسان بفرما.


۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

زندگیِ کلافی

معصومیتْ از دست رفتنی نیست، چرخه ایست حلزونی، در تو در توی وجودمان. ما به اندازه ی اشتباهاتِ نکرده، تجربه های نداشته، مسیرهای نرفته و آرزوهای نرسیده مان، معصومیم، خامیم! قانونِ جهان هم این است، به محضِ پیدا کردنِ نقطه کورِ یک کلافِ سردرگم، یک کلافِ جدید برایمان سبز خواهد شد، در غیر این صورت همچنان باید به کلافِ کنونی مشغول باشیم تا اموراتمان بگذرد.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

فیس‌بوکوبیا

من از فیس بوک بدم می‌آید، از این که سیل عزیمی از اخبار جلوی چشمانم رژه می‌روند و خوشحال کننده یا ناراحت کننده برای من چشمک می‌زنند، متنفرم. من از داشتن این همه دوست و فامیل و خانواده در لیستِ نزدیکانم حالم بهم می‌خورد.من از این دنیای مجازی، که اجازه نمی‌دهد خودمان را برای اخبار و نوشته ها و عکس ها آماده کنیم و همه را هولوپی توی حلقمان می‌ریزد، دَردَم می‌گیرد. من از این به اشتراک گذاری های سَرسَری که دوستی ها، خویشاندی ها، لذت ها و آلام را برعکس به خوردِمان می‌دهد و مَجال نفس کشیدن و فکر کردن را گرفته است، خسته شده ام. این که یک روز مثل همیشه بیدار بشوی و در عرض پنج دقیقه فیس بوک را بالا و پایین کنی و بعد میان این همه عکس، اعلامیه ترحیم عمویت را ببینی، عقّم می‌گیرد. من دورم و بی خبری گاه خوش خبریست.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

در حسرتِ آرزوها

آقای سین شروع کرد به تعریف کردن داستان مادربزرگش که درحوالی شهر شیکاگو زندگی می‌کرد و آرزویش این بود که لباس ابریشمی‌اش را بپوشد، کلاهِ مخملیِ بزرگش را روی سرش بگذارد و قطار شیکاگو را بگیرد و به مانند یک بانوی تمام عیار، در شهر قدم بزند و مغازه ها را برانداز کند. دستِ قضا با یک کشاورز ازدواج می‌کند و به گندمزاری دورتر میرود و در خانه ای بزرگ و زیبا زندگی اش را شروع می‌کند. سرگرمِ شوهر مهربان و بچه هایش می‌شود و آرزوهای جوانی اش را فراموش میکند. یک روزِ دل انگیزِ بهاری در حالیکه بچه هایش را روانه مدرسه کرده و کف آشپزخانه و پذیرایی را با دست‌هایش تمیز می‌کند، بهترین لباس ابریشمی‌اش را می‌پوشد، کلاهِ بزرگش را بر سر می‌گذارد، تفنگ شکاری همسرش را در دهانش می‌گذارد و ماشه را می‌کشد. بعد آقای سین ادامه می‌دهد که فقط یک زن آگاه می‌تواند بفهمد که او چرا کفِ خانه اش را با دست تمیز کرده است.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شتری که کوهان هایش را زمین گذاشت

من را گفتند، انسان بی‌برنامه به چه ماند، گفتم به شترِ بی‌کوهان.
زندگی ام برنامه مدار است، از ریختنِ برنامه‌ی سفر و تعطیلات گرفته تا هدف گذاری های خُرد و کَلان برای زندگی. معمولن هم چند تا نقشه ی الف و ب و جیم دارم که اگر زمین و زمان بهم ریخت، چاره بسازم. همیشه هم صد در صد نیست، جبرِ دنیا نمی‌گذارد. زور نمیزنم. این اندازه تفکرات، امید و انگیزه می‌دهد به من. روزهای بی‌برنامه، کار، هدف و حتی تفریحِ خاص، برایم زجر آور است، وجدانم را آزار می دهد که چرا اندازه‌ی خودم عقب ماندم و زندگی‌ام هدر رفت و اینها. بُغرنج است به خدا! این اواخر که آخرین تحولات عمقی خودم را با سانی در میان میگذاشتم، قضیه دستم آمد که امسال مثل قبل ترها نیست. مثلن در آخرین سفرم به آلمان، همه ی برنامه ها از سانی بود، یا اینکه خیلی از روزهای تعطیل خیلی دیر از خواب بیدار شوم و سه ساعت توی فضای خانه بچرخم و هیچ کاری نکنم و نهایت پای راستم را بیاندازم روی چپی، کتاب و قلم به دست، دور دست ها را نگاه کنم و لذت ببرم. بی هیچ حس بدی از هدر کردنِ وقت! برای شما شاید عادی باشد، برای من یک تحول است! یک آرامشِ جدید.
اسب هم چیز خوبی است، کوهان ندارد. بین شتر و اسب می‌توانید هر دو را انتخاب کنید، بر حَسَبِ شرایط، ترکیب هیجان انگیزیست.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سکوت

از دور صدای شیپورچی می‌آید. به سانی می‌گویم: من امسال بدون مروارید‌هایم، آرامم! یک پُک عمیق می‌کشد از سیگار، برگ چهارم "غرب زدگی" را ورق می‌زند، خیره شده به من می‌گوید: "بالاخره این چهارصد و هشتاد و پنج روز تلاش و دویست و هفتاد و یک بار حرف زدن، یک جایی جواب می‌دهد."
از دور هیچ صدایی نمی آید. یک پیاله سکوت، نوش جان.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

نسخه‌ی لاک دار

رژ لب قرمز زده با موهایی که نشان می‌دهد چند ساعتی جلوی آیینه مانده و لاک های صورتی رنگش که از دور برق می‌زند، کافه اش را می‌نوشد و گپ می‌زند، و من گوشی بدست روبرویش نشسته ام. حداقل هفته ای یک بار زنگ می‌زند و این اواخر هر بار به یک ساعت می‌کشد، دلش برای من تنگ شده و مدام غصه ی مرا می‌خورد. دل شکسته است و این شکستگی تازه نیست، دلداری اش می‌دهم،مهربانی می‌کنم، حق می‌دهم و گاهی هم دعوایش می‌کنم که قدر سلامتی و اطرافیانی که همچنان دورش می‌چرخند، نمی‌داند. اشک می‌ریزد چند باری و من میگریم و می‌خندم همزمان. یک نسخه از خانم مسن رژ لب زده برایش می پیچم، یکی هم برای مبادای خودم. غصه ام می گیرد.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

آهنگ‌های مازیخیستی

آهنگ گوش دادن از اوجب واجبات است، گرچه به شما هشدار می‌دهم که در انتخاب آهنگ‌هایتان دقت کنید، و بدانید و آگاه باشید که یک سری آهنگ ها هست، قشنگ است، زیبا است، اما یک آن هــــــــــــــوار می شود روی سرت، هوار که یعنی یک خاطره است، خاطره هم که می گویم، لزومن خاطره ی دردناک نیست، یادگاری هایی است که می توانی با تصور قیافه های به خاطر گذاشته ها و لحظه های باهم بودنشان، یک ساعتی بخندی. این آهنگ هم از آن آهنگ هاست که الحق والانصاف متن پر مثمایی دارد:
"پاشو، پاشو پاشو با من برقص،بابا اینقده از من نترس،برو بابا دیگه دیگه بس کن،دختر کوچولوی خوشگل لاغر...... برات خونه تو بورلی هیلز میخرم، برات خونه تو بورلی هیلز میخرم"

 من میمیرم برای اینکه برگردم ایران و سازندگان خاطره ی این ملودی کمدی رو جمع کنم و پانصد و هفتاد و شش ساعت بخندم و بخندییییییییییم و بعد بمیرم اصلن! باور کنید. انگیزه های کوچک برای آدم های کوچک.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

مازیگرافی

من بیوگرافی ندارم، اما توضیح تا دلتان بخواهد.
مدرسه که می رفتم، خاطراتم را روی ورق می نوشتم، برای دل خودم هم شعر می بافتم خیلی، چرند و پرند و البته اگر بعضی را هم با شعر های آدم ها مقایسه کنید، چرندیات یکسان می بینید، یک سری را پاره پاره کردم، برخی را هم سوزاندم!
وبلاگ را که دیدم، خوشم آمد، با یکی از دوستانِ دست به نوشته ام، شروع کردیم به حرف زدن، خوب هم بود، دوستان دانشگاه هم بودند آنجا، اما تبلیغی برای شِیر کردن و لینک دادن نکردیم. مسیر زندگیمان جدا شد و وبلاگ به فنا رفت.
یک دفترچه هم دارم برای هر سال، از 83 تا 91 شمسی، هیچ کدام هم نسوخته است،و جایشان در خارجه امن است، خاطرات بود صرفن و خیلی دلم می خواهد یک روز کتاب شود، البته با اجازه ی دوستان قدیمی :))))، خلاصه اینکه یک وبلاگِ تنهایی زدم و خودم برای خودم نوشتم، اشک ریختم، خندیدم، نوشابه باز کردم و این حرف ها.
باز هم بسته شد، من تغییر کردم و نمی خواستم حرف های قدیم خودم را بشنوم، اما ترکِ نوشتن، هرگز! اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در چپمی بگذارید، من خر نمی شوم!وبلاگ جدید باز شد و تا همین چند وقت پیش هم باز بود، در خلوتِ خودش با تعدادی آدم هایی که می خواندند و نمی شناختم!
بستمش باز ولی پاکش نکردم، فقط احساس امنیتی نبود، آمدم اینجا و دیدم ننوشتن برایم سخت است. دلم نمی خواست حرف هایم پشت عکس هایم نا گفته بماند، معلوم هم نیست تا کِی بنویسم و چه وقت طول می کشد تا اینجا هم سر به نیست شود، فقط شاید یک مشکل دارد و اینکه تعدادی اندک از آدم ها را می شناسم و نمی خواهم خود سانسوری کنم، مگر مجبور بشوم.
این ها برخواسته از ذهن من در یک مکان حقیقی یا مجازی است و لزومن من نیستم ،گرچه تلاش می کنم که خودم باشم. کمی خارج نامه هم خواهم نوشت، اگر چه تا به امروز چندتایی هم نوشته شده است.
من اگر ننویسم می میرم، شما اگر نخوانید، زنده می مانید، انتخاب با شماست، از من نخواهید که اسم مستعارم را بگویم، و از دوستان نزدیک هم نپرسید، من خودم هستم و خوشبختم.
داشت یادم می رفت، سالاد الویه هم خوب است، جانکاهانه درست می شود، اما خوب است، دورِ هم خوبتر است.