۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

مازی درمانی

دستم که هیچ، پاهایم نیزسمت و سوی کار نمی‌رفت، نه حتی به غذا پختن یا فیلم دیدن. و تنها مشغولیتی که این وقت‌ها روحم را دوباره تازه می‌کند، مغازه چِرانیست. دیدنِ لباس های رنگی، کفش‌های پاشنه بلند و کودکانی که لابلای رگال‌ها می‌دوند، آرامم می‌کند. توی چشمِ همه‌شان شادی بود، من اما، پُر بودم از هَراس و ترسی که میان امیدهایم می‌دوید. توی دلم نوحه می‌خواندند و به سینه می‌زدند و توی مغزم دُعا تلاوت می‌شد. عاجزانه از خدا خواسته ام، اکنون که امیدهای عده ای از نا‌امیدان، آن ها را به پای انتخاب می‌برد، حتی اگر به ظاهر شکستی باشد، تو خود گواه باش و بذرِ آرزوهای نیک را دوباره در دلهایشان بچین، مبادا که همان کورسوی نشاط، به غمی بیشتر تبدیل گردد. بگذار امید سبزتر شود، دل‌ها گندمزار.

پی نوشت:از معایب مغازه گردی برای رهایی از مشوشاتِ ذهنی، دست کردن در جیبِ مبارک می‌باشد، لطفا مراقب باشید.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر