۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

آگهیِ استخدامِ بازیگر

تعداد دفعاتی که توی زندگیم، پرچمِ سفید رو بالا گرفتم، اظهارِ شکست کردم و متوقف شدم، شاید به انگشتانِ یک دست هم نرسه، اما همون ها، نقطه‌ی عطفی برای ادامه‌ی زیستنم شده.
می‌تونید تصور کنید که درونِ رینگِ بوکس، روی زانوهام نشستم، حریف رو لت و پار کردم و اون هم من رو حسابی مجروح کرده. بعد من، یه نگاه به زخم های روی دست و پام می‌اندازم و یه نگاه به قطره های خونی که از سرم سرازیر شده. رویِ زمین طاق باز می‌شم و از داورِ مربوطه می‌خوام که دستِ حریف رو بالا ببره و این بازیِ ناجوانمردانه رو خاتمه بده. در همین حین هم، تماشاچیان رو توی لوکیشن داریم که یک صدا فریاد می‌زنند : "برو جلو، تسلیم نشو، حالشو بگیر، تو می‌تونی" و من نه تنها به اونا توجهی نمی‌کنم ، که حتی تصویربرداریِ صحنه‌ی تسلیم شدگیم رو با بوسیدنِ تشکِ زمینِ بازی، به طور کامل کات می‌دم. یک سکانسِ انتهایی هم در نظر گرفتم با حضورِ خودم در بیمارستان و بستری شدنم به مدتِ سه ماه، و یک فلاش فورواردی هم به آینده، در حالِ انجام دادنِ ورزشِ موردِ علاقم. کلِ قضیه خیلی ماهرانه تعبیه شده، فقط  یه مورد سوتی داره و اون اینه که، یه نفر از میون تماشاگرا، با یه نگاهِ معنی دار، بِهم بِگه که "رها کن"، و من شجاع تر، روی دو پام بایستم و با بوکس خداحافظی کنم. من عاجزانه از کسی که مسئولیتِ این نقش رو به عهده بگیره، تشکر و قدردانی ویژه می‌کنم و دستمزدِ مناسبی رو هم براش در نظر گرفتم.
فکر کنم احتیاج دارم که یک نفر، یه پرچمِ سفیـــــــــــــــــــــــد بده دستم، لُدفن ....

عکسنوشت : رینگ همان جعبه‌ی مشهود در عکس بوده و خنده‌ی اینجانب تصنعی است.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر