داستانهای آب دارِ من زیاد است، چون ما اینجا دو
وَرِمان به اقیانوس و بقیهی دنیا هم به یک وَرمان است.
این طور بود که من چو موجهای دیوانه بدیدم، خوشم
آمد، پریدم و سانی هم که نامحلولِ شن و آب است، از دور دیده بانی ام میکرد و شاید
زیر لب تسبیح میفرستاد که خداوند یک پولی به او بدهد تا بتواند دستِ مازی را بگیرد
و به کوهی، کویری، جنگلی، چیزی ببرد که خطرِ موج نباشد، زیرا که خودِ خداوند واقف است
که دادنِ پول به انسان بسی آسان تر است از دادنِ عقل به وی. موجی آمد و من را کشیده
بود توی خودش و از بیرون به حالتی میماند که من سرمست و خُرسندم. دیدم که طاقتِ مرگ
ندارم هنوز و یک عالمه گُههای نخورده و آبهای ندیده هست برای رفتن و اگر چه غرق شدن
را دوست دارم، اما زمانش نرسیده است و کاش دمِ مرگ از آدم میپرسیدند که رسیده است
یا خیر. در همین حالت که گُرخیده بودم و دست و پا میزدم و دورتر میشدم و سانی از
دور لبخند میزد، چند موجِ بدون پدرتری آمدند و من را رساندند به دمِ ساحل و من هم
بی وقفه دویدم، آن طور که بگویند زهره اش ترکیده است.
مبهوت نشستم به دقایقی، از نزدیک بودنِ هر لحظه به
مرگ، مرورِ آرزوهایم و عدمِ آمادگیِ شخصی ام از وقوعِ انتهایِ زندگی. و بعد کلِ ماجرا
را به روی خودم نیاورده و به سوی دریا بازگشتم، چرا که هنوز درکِ درستی از پایان ندارم.
ما از آبیم و به آب باز میگردیم، اما لطفن قبل از بازگشت، از ظرفیتِ ما سوال بفرمایید،
که ما نیز همواره و متاسفانه بگوییم خیر.
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر