در خود به آب اندازی،
حاجتِ هیچ استخاره نیست در من.
شیرجه زدم توی آب، سانی از آن بالا عکس میگرفت. آب سردِ سرد بود و من گرمِ گرم. یادم آمد به روزهایی که نمیدانم چند ساله بودم، تنها چند ویدئو و تصویر توی سرم چرخ زد. مادر نشسته بود روی بالکن، حوله به دست، مرا تشویق میکرد. پدر هم با هیجانِ تمام، سُر خوردن روی آب را نشانم میداد. کمی آن طرف تر دایی باب شیرجه زده بود و من ترسیده بودم که مبادا سَرش گیر کند به لبهی نرده ها و یا مغزش در کفِ استخر متلاشی شود. خودم هم خالی، با قایق های کوچکِ کاغذی که مامان برایم درست کرده بود، بازی میکردم، زینی هم در همان نزدیکی ها، دست و پا میزد. مابقی هم نشسته بودند به شاتوت خوری، پدربزرگ برایشان آب پَرت میکرد. کسی نبود که نَخندد.
آب گرم شد برایم و من دلم تنگ شد برای باغ، برای درختِ شاتوتِ لبِ استخر، برای خنده هایشان، و از همه بیشتر برای کودکیام. برای کودک زیستنم، کودک دیده شدنم، کودک ماندنم. خیال های کودکی با قایق های کاغذی.
شیرجه زدم توی آب، سانی از آن بالا عکس میگرفت. آب سردِ سرد بود و من گرمِ گرم. یادم آمد به روزهایی که نمیدانم چند ساله بودم، تنها چند ویدئو و تصویر توی سرم چرخ زد. مادر نشسته بود روی بالکن، حوله به دست، مرا تشویق میکرد. پدر هم با هیجانِ تمام، سُر خوردن روی آب را نشانم میداد. کمی آن طرف تر دایی باب شیرجه زده بود و من ترسیده بودم که مبادا سَرش گیر کند به لبهی نرده ها و یا مغزش در کفِ استخر متلاشی شود. خودم هم خالی، با قایق های کوچکِ کاغذی که مامان برایم درست کرده بود، بازی میکردم، زینی هم در همان نزدیکی ها، دست و پا میزد. مابقی هم نشسته بودند به شاتوت خوری، پدربزرگ برایشان آب پَرت میکرد. کسی نبود که نَخندد.
آب گرم شد برایم و من دلم تنگ شد برای باغ، برای درختِ شاتوتِ لبِ استخر، برای خنده هایشان، و از همه بیشتر برای کودکیام. برای کودک زیستنم، کودک دیده شدنم، کودک ماندنم. خیال های کودکی با قایق های کاغذی.
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر