۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

انحطاط اعتمادی

در کشوری که من زندگی می‌کنم و تقریبا در همه‌ی کشورهایی که به آن سفر کرده‌ام، این حس به شهروند القا می‌شود که: برادر عزیزم، خواهر گرانقدرم، ما به تو اطمینان داریم، مگر خلافش ثابت شود، و در این صورت، اعتماد را جلوی چشمانت می‌آوریم. (بعدها مثال های بیشتری می گویم).
در دانشگاه ما یک جایی وجود دارد به نام موبیلیتی که همان بخشِ آموزشِ دانشکده است و یک سری قوانین دارد که البته در خیلی موارد، دانشجو را با تبصره‌هایی آزاد گذاشته و به عملکردِ او اعتماد میکنند. قضیه از جایی شروع می‌شود که آدم‌هایی رگباری، این اعتماد را از کارمندان سلب کرده و آن‌ها را مجبور می‌کنند تا قوانینِ داشته و نداشته را اجرا کرده و حتی بنشینند و به خودشان زحمتِ درست کردنِ چندین تبصره‌ی جدید بدهند و خشک و تر را به دستِ کوره بسپارند. چون دوستانِ گرامی مواردی را بوجود آورده‌اند که عقلِ جن هم به آن نمی‌رسد، چه برسد به این چشم و گوش بستگان. خلاصه اینکه هر روز از این هم‌دانشکده‌ای‌های دوست داشتنی که بر حسبِ تصادف هم‌زبان هم هستند، خبر تازه‌ای می‌رسد که دو دستی خرتناق آدم را چسبیده و فرضیه‌ی "تو سَرت به کارِ خودت باشه و خرِ خودت رو بار کن" را به طور کامل زیر پا می‌گذارند. آدم باید دو دستی کار خودش را پیش برده و همزمان با پاهایش، زمین‌های شخم زده‌ی ایشان را صاف و صوف نماید تا بتواند اعتمادِ رفته را به جوی بازگرداند.
پدرم همیشه می‌گفت: همه‌ی آدم‌ها خوبند، مگر اینکه خلافش ثابت شود. هنوز هم بدبین نیستم، اما به طور نسبی محتاط شده‌ام. 

پی‌نتیجه: بغل دستیت رو بچسب، زندگی شوخی نیست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر