در کشوری که من زندگی
میکنم و تقریبا در همهی کشورهایی که به آن سفر کردهام، این حس به شهروند القا میشود
که: برادر عزیزم، خواهر گرانقدرم، ما به تو اطمینان داریم، مگر خلافش ثابت شود، و در
این صورت، اعتماد را جلوی چشمانت میآوریم. (بعدها مثال های بیشتری می گویم).
در دانشگاه
ما یک جایی وجود دارد به نام موبیلیتی که همان بخشِ آموزشِ دانشکده است و یک سری قوانین
دارد که البته در خیلی موارد، دانشجو را با تبصرههایی آزاد گذاشته و به عملکردِ او
اعتماد میکنند. قضیه از جایی شروع میشود که آدمهایی رگباری، این اعتماد را از کارمندان
سلب کرده و آنها را مجبور میکنند تا قوانینِ داشته و نداشته را اجرا کرده و حتی بنشینند
و به خودشان زحمتِ درست کردنِ چندین تبصرهی جدید بدهند و خشک و تر را به دستِ کوره
بسپارند. چون دوستانِ گرامی مواردی را بوجود آوردهاند که عقلِ جن هم به آن نمیرسد،
چه برسد به این چشم و گوش بستگان. خلاصه اینکه هر روز از این همدانشکدهایهای دوست
داشتنی که بر حسبِ تصادف همزبان هم هستند، خبر تازهای میرسد که دو دستی خرتناق آدم
را چسبیده و فرضیهی "تو سَرت به کارِ خودت باشه و خرِ خودت رو بار کن" را
به طور کامل زیر پا میگذارند. آدم باید دو دستی کار خودش را پیش برده و همزمان با
پاهایش، زمینهای شخم زدهی ایشان را صاف و صوف نماید تا بتواند اعتمادِ رفته را به
جوی بازگرداند.
پدرم همیشه میگفت: همهی آدمها خوبند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.
هنوز هم بدبین نیستم، اما به طور نسبی محتاط شدهام.
پینتیجه: بغل دستیت رو بچسب،
زندگی شوخی نیست.
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر