۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

کَس نشکند قولنجِ من، جز ایشان

بدنِ انسان به غیر از غذا، قهوه (چای) و آب، به ماساژ هم نیازمند است.
خیلی وقت بود که احساس می‌کردم، لایه‌ی عضلانیِ بدنم تشنه‌ی یک ماساژِ درمانی و حرفه‌ای است. ایده‌آلم هم از ماساژ، بیشتر به فیلم‌های تاریخی‌ای بر می‌گردد که صحنه با نمای داخلی از یک حمامِ عمومی شروع می‌شود و در آن سه مردِ سیبیل‌گنده، لُنگ به کمر نشسته‌اند و بعد دلاکِ نسبتا نحیف الجثه ای وارد شده و آن‌ها را یکی‌یکی به زمین می‌کوبد، و با جفت پاهایش روی کمرِ ایشان رفته، دست‌های وی را از پشت قفل کرده و چنان می‌کشد که صداهای رگباری‌ای در راستای رفعِ قولنج، فضای حمام را پر می‌کند. و در ادامه هم مشت‌های کوبنده‌اش را نثارِ تک‌تکِ اعضا و رگ‌های وی می‌نماید. در حوزه‌ی مدرن هم تنها می‌توانم وجود چند نورِ شمع و یک موسیقی کلاسیک را در فضای اتاق تصور کنم و نه ژیگولیت‌های بیشتر از آن.
پس تصمیم گرفتیم که یک سَری به ماساژِ پانزده دقیقه‌ای لبِ استخر بزنیم تا خستگی‌مان از یک روزِ پر جنب و جوش به دَر برود. به غیر از آنکه پنج دقیقه‌ی اول صرفِ پهن کردن لوسیونِ مربوطه شد، مابقی هم با گردش‌های افقی، عمودی و دورانیِ سَبُک و نوازشگرِ ایشان، به بطالت گذشت. از دقایق شش به بعد هم ترجیح دادم که به قضیه فکر نکرده و ریلکس باشم، زیرا بالواقع پوست من در مقابلِ حرکاتِ ملایم و آرام، کهیر زده و عصبی می‌شود. یک دقیقه‌ی آخر اما، دستش توان پیدا کرده بود و تا به خودم آمدم، زمانِ زدنِ لبخند و گفتنِ تَنکیو رسیده بود. گلایه‌ای نیست، زین پس برای ماساژورِ عزیز، فانتزی‌هایم را شرح خواهم داد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر