بدنِ انسان به غیر
از غذا، قهوه (چای) و آب، به ماساژ هم نیازمند است.
خیلی وقت بود که احساس میکردم،
لایهی عضلانیِ بدنم تشنهی یک ماساژِ درمانی و حرفهای است. ایدهآلم هم از ماساژ،
بیشتر به فیلمهای تاریخیای بر میگردد که صحنه با نمای داخلی از یک حمامِ عمومی شروع
میشود و در آن سه مردِ سیبیلگنده، لُنگ به کمر نشستهاند و بعد دلاکِ نسبتا نحیف
الجثه ای وارد شده و آنها را یکییکی به زمین میکوبد، و با جفت پاهایش روی کمرِ ایشان
رفته، دستهای وی را از پشت قفل کرده و چنان میکشد که صداهای رگباریای در راستای
رفعِ قولنج، فضای حمام را پر میکند. و در ادامه هم مشتهای کوبندهاش را نثارِ تکتکِ
اعضا و رگهای وی مینماید. در حوزهی مدرن هم تنها میتوانم وجود چند نورِ شمع و یک
موسیقی کلاسیک را در فضای اتاق تصور کنم و نه ژیگولیتهای بیشتر از آن.
پس تصمیم گرفتیم
که یک سَری به ماساژِ پانزده دقیقهای لبِ استخر بزنیم تا خستگیمان از یک روزِ پر
جنب و جوش به دَر برود. به غیر از آنکه پنج دقیقهی اول صرفِ پهن کردن لوسیونِ مربوطه
شد، مابقی هم با گردشهای افقی، عمودی و دورانیِ سَبُک و نوازشگرِ ایشان، به بطالت
گذشت. از دقایق شش به بعد هم ترجیح دادم که به قضیه فکر نکرده و ریلکس باشم، زیرا بالواقع
پوست من در مقابلِ حرکاتِ ملایم و آرام، کهیر زده و عصبی میشود. یک دقیقهی آخر اما،
دستش توان پیدا کرده بود و تا به خودم آمدم، زمانِ زدنِ لبخند و گفتنِ تَنکیو رسیده
بود. گلایهای نیست، زین پس برای ماساژورِ عزیز، فانتزیهایم را شرح خواهم داد.
Tweet
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر