۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

لطفا جاهای خالی را پُر نکنید! زور نزنید!

کافه شلوغ بود و بزرگ، و البته پر از جاهای خالی! بعد از قدم زدن، نشسته بودیم به خوردنِ قهوه و دود کردنِ سیگار. چند قدم آن طرف‌تر، بساطِ کوک کردنِ سازها نمایان بود و هر از گاهی، قطعه‌ای نواخته می شد تا نور و صدا و تصویر هماهنگ شود. و من عضلاتم را شُل کرده بودم تا سرخیِ آفتابِ بزرگی که در اسکله پایین می رود، به نهایت به دلم بنشیند.
دلم آرام بود و این طور وقت‌ها که زندگی بیشتر از پیش، از غم و حرف و نگرانی خالیست، پر می‌شود از جای خالی خانواده‌ی کوچکم که فرسنگ‌ها آن طرف‌تر بیدار می‌شوند، کار می‌کنند، به تفریح می‌روند و می‌خوابند. اینکه کاش فرسنگ‌ها این طرف‌تر، بیدار می‌شدیم، کار می‌کردیم، به تفریح می‌رفتیم و به خواب.
اولین باری که به خانه‌ی پدری بازگشته بودم، بر خلافِ خیلی قبل تر‌ها و خیلی از هم سن و سال‌هایم که به محضِ رسیدن به خانه، می‌خزیدیم توی اتاق خواب‌های کوچکمان و وصل می‌شدیم به دنیای مجازی، همه‌ی وسایلم را از اتاق جمع کرده و به اتاق پذیرایی، روی میز ناهارخوری منتقل کرده بودم. دلم می‌خواست از تکِ تکِ لحظاتِ حضور آدم‌های خانه استفاده کنم. مهم نبود که صدای تلویزیون زیاد است و یا پدر فیلمِ رزمی می‌بیند و یا همه سریالی نگاه می‌کنند که من دوست ندارم یا که مادر کمی دورتر غذا می‌پزد و یا برادر کوچکم از در و دیوار بالا رفته و تله می‌گذارد برای خندیدن، و یا زینی به تماشای والیبال نشسته و شام می‌خورد، مهمتر این بود که همه آن جا هستند و من در یک قدمی.
چرا دروغ بگویم، دچارِ توهّمِ "اینجا بهتر است از آنجا"، هم نیستم، اما ترجیح می‌دادم صندلی‌های خالیِ کافه در اینجا با حضور تکِ تکشان پر شود. جاهای خالی‌ای که هر روز پر رنگ‌تر می‌شوند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر