نرسیده به مترو، خیلی سریع از کنار یک خانومِ میانسالی در حدود پنجاه سال، که داشت با یکی دیگه، هم سن و سال من صحبت میکرد، گذشتم. تا همین ده سالِ پیش که مامانم چهل ساله میشد، تعریفم از مسن، بالای پنجاه سال بود، اما حالا که در آستانهی تولد پنجاه سالگیشه، شرم دارم از اینکه مسن خطابش کنم. الان احساسم میگه که هفتاد سالگی پیری محسوب میشه، به خصوص که توی سال های اخیر با دیدن سیِل عظیمی از غربیهای نود ساله که برای قهوه خوردن به کافه میان، تصوراتِ سنیام تغییر کرده. به درجه ای از باور رسیدم که میشه نود ساله بود و خوش زندگی کرد.
احساس کردم که صدای فارسی حرف زدن میاد، حالتی که به کرات اتفاق میفته و دلیلش هم شاید تشابهِ زیادِ آواهای اسپانیایی و زبان فارسی باشه. سرعتم رو کم کردم. با خودم شرط بسته بودم که این بار اشتباهی نگرفتم و میبایست شرط رو از خودم میبردم و بُردم. حالت نرمال اینه که با یک ایرانی دیگه در فضای عمومی، به صورت عادی برخورد کنی، انگار که اونم یکی از اون اِن میلیون نفره. خلافش مثل اینه که یک چشم بادومی، یک چشم بادومی دیگه رو ببینه و بزنه رو شونش که هِی، منم یه چشم بادومیام! شهر رو شهر بند نمیشه.
قدمهام کندتر شد، اما فاصلهام رو حفظ کردم. وارد مترو که شدم، خدا خدا میکردم تو خطِ مسیرِ من سوار بشن، از پلهها بالا رفتم و گوشهی دیوار و انتخاب کردم، یک چشمم به تابلوی زمانِ ورود قطاربود، یک چشمم به خروجیِ پلههای برقی. بالا که اومدن، به روی خودم نیاوردم که منتظرشون بودم. جام رو عوض کردم و مشغول سوت زدن شدم. روی صندلی واگن قطار که نشستم، خانوم میانسال درست کنارِ من نشست و اون یکی هم کنارش. بهترین فرصتم بود. خانوم میانسال انگار فامیلی داشت که اینجا زندگی میکرد و تازه از تهران برگشته بود و از گرمای طاقت فرساش میگفت.
چشمام رو بستم و قطعا دیگه مهم نبود که چه دیالوگهایی میگن، همین که یک سری کلماتِ فارسی پشت سرِ هم بلغور میشن و به من هم ربطی ندارن، خوشحالم میکرد. توی ساعاتِ عادی که وارد متروی تهران میشدی، خانومها به بحث و تبادل نظر مینشستن، توی زندگی همدیگه دخالت میکردن، بحث و مرافعه راه میانداختن و حتی گیسکشی هم به کرات اتفاق میافتاد. توی هر واگن هم همیشه پنج نفری داشتن هوارِ اجناسشونو میکشیدن. استادم میگه اون روزی که بفهمی عابرهای توی خیابون چی بهم میگن، میتونی ادعا کنی که تو زبان اسپانیایی پیشرفت کردی، اما اینها دیالوگهای چند نفره و تلفنیشون توی خیابون، روی ولوم پایینه و آدم مجبور میشه تا مکانیزمای تیز گوشیاش رو به کار بندازه. و توی مترو هم به ندرت دهن باز میکنن، مگر آخرهای هفته باشه و مستی، یا امثال ما که بخوان توی خیابون و مترو، ساعتِ شش صبح اِبی بخونن. یادمه یک بار توی تاکسی (تهران)، داستانِ کامل یک گروه دوستی رو از زبون یک خانومی که داشت با فرکانس بالا برای بغل دستیاش تعریف میکرد، شنیدم. الان اگه به من بگید چرا حمید با رعنا بهم زد و سروناز کلِ اکیپِ رفاقتی رو به فنا داد، یک ساعتی حرف دارم.
دلم هیچ وقت واسه شلوغی و داد و بیداد و هوارکشی تنگ نمیشه، ولی قطعا مثل اسپانیایی زبونهای آمریکای جنوبی که به اینجا هجوم آوردن، اگر یک کشور فارسی زبونِ ... وجود داشت، هرچندوقت یک بار یک یورشی میبردم و دلی تازه میکردم.
عکسنوشت:رقص فلامنکوی خیابانی - مادرید
Tweet
عالی
پاسخحذف