این روزها کمتر جلوی آیینه رفته و به خودم گیر می
دهم. صبح ها زود تر از خورشید و شب ها دیرتراز پدر.
مشغول شده ام با یک عالمه کلاس های رنگی و یک عالمه
دوست های جدید، قدیمی، مهمانیها و آخرِ هفتههای سردرگم با یک هوا انتخاب.
آقای الف می گوید که شبیه پنج سالِ پیش شده ام، شاید
راست می گوید. اما این بار، من با همه دلمشغولی هایم، آخرهای شب در زیر زمین تنهایی
خود، بارها می گریم و خرسکی سفید، نیمه های شب، همدمِ هم آغوشیهای من است. حسِ خوب
فشردن.
من آرامش می خواهم و آغوشی برای زیستن. رهایم کنید.