۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

خیال خام


و من
این بار
کمی آن طرف تر از سرزمین مادری
به همان دردها دچار می شوم
به همان خیالات
به همان خواب ها

و اتاقی که سراسر خاکستری است
با پنجره ای رو به باد

و دفترچه های رنگی
که ورق می زنم مدام
ورق می زنم
در خاطرات
مدام

در سیاهی های دور چشم
با قرمزی هایی در درون
و سپیدی ای که هیچ پیدا نیست

یک نفر اکنون باید
صدایم کند


۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

نفس می کشه ...

مغز که به درس جواب نمیده
آدم شعر می گه
پنجره‌ی اتاقشو باز می کنه و چراغهای شهرو میشماره
در یخچال و گاز و آشپزخونه رو تست می کنه
دو مین (دقیقه) یک بار، فیس بوکِ کوفتی رو می چکه

دیوونه نشدم
باور کن
نمردم
قسم می خورم
فقط خسته ام
بی انگیزه ام
صدام بزن !
یالا ...


۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

نُست آلرژی

دلم تنگ شده.
به کی بگم آخه؟
کاش می شد، راحت گفت.