۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سکوت

از دور صدای شیپورچی می‌آید. به سانی می‌گویم: من امسال بدون مروارید‌هایم، آرامم! یک پُک عمیق می‌کشد از سیگار، برگ چهارم "غرب زدگی" را ورق می‌زند، خیره شده به من می‌گوید: "بالاخره این چهارصد و هشتاد و پنج روز تلاش و دویست و هفتاد و یک بار حرف زدن، یک جایی جواب می‌دهد."
از دور هیچ صدایی نمی آید. یک پیاله سکوت، نوش جان.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

نسخه‌ی لاک دار

رژ لب قرمز زده با موهایی که نشان می‌دهد چند ساعتی جلوی آیینه مانده و لاک های صورتی رنگش که از دور برق می‌زند، کافه اش را می‌نوشد و گپ می‌زند، و من گوشی بدست روبرویش نشسته ام. حداقل هفته ای یک بار زنگ می‌زند و این اواخر هر بار به یک ساعت می‌کشد، دلش برای من تنگ شده و مدام غصه ی مرا می‌خورد. دل شکسته است و این شکستگی تازه نیست، دلداری اش می‌دهم،مهربانی می‌کنم، حق می‌دهم و گاهی هم دعوایش می‌کنم که قدر سلامتی و اطرافیانی که همچنان دورش می‌چرخند، نمی‌داند. اشک می‌ریزد چند باری و من میگریم و می‌خندم همزمان. یک نسخه از خانم مسن رژ لب زده برایش می پیچم، یکی هم برای مبادای خودم. غصه ام می گیرد.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

آهنگ‌های مازیخیستی

آهنگ گوش دادن از اوجب واجبات است، گرچه به شما هشدار می‌دهم که در انتخاب آهنگ‌هایتان دقت کنید، و بدانید و آگاه باشید که یک سری آهنگ ها هست، قشنگ است، زیبا است، اما یک آن هــــــــــــــوار می شود روی سرت، هوار که یعنی یک خاطره است، خاطره هم که می گویم، لزومن خاطره ی دردناک نیست، یادگاری هایی است که می توانی با تصور قیافه های به خاطر گذاشته ها و لحظه های باهم بودنشان، یک ساعتی بخندی. این آهنگ هم از آن آهنگ هاست که الحق والانصاف متن پر مثمایی دارد:
"پاشو، پاشو پاشو با من برقص،بابا اینقده از من نترس،برو بابا دیگه دیگه بس کن،دختر کوچولوی خوشگل لاغر...... برات خونه تو بورلی هیلز میخرم، برات خونه تو بورلی هیلز میخرم"

 من میمیرم برای اینکه برگردم ایران و سازندگان خاطره ی این ملودی کمدی رو جمع کنم و پانصد و هفتاد و شش ساعت بخندم و بخندییییییییییم و بعد بمیرم اصلن! باور کنید. انگیزه های کوچک برای آدم های کوچک.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

مازیگرافی

من بیوگرافی ندارم، اما توضیح تا دلتان بخواهد.
مدرسه که می رفتم، خاطراتم را روی ورق می نوشتم، برای دل خودم هم شعر می بافتم خیلی، چرند و پرند و البته اگر بعضی را هم با شعر های آدم ها مقایسه کنید، چرندیات یکسان می بینید، یک سری را پاره پاره کردم، برخی را هم سوزاندم!
وبلاگ را که دیدم، خوشم آمد، با یکی از دوستانِ دست به نوشته ام، شروع کردیم به حرف زدن، خوب هم بود، دوستان دانشگاه هم بودند آنجا، اما تبلیغی برای شِیر کردن و لینک دادن نکردیم. مسیر زندگیمان جدا شد و وبلاگ به فنا رفت.
یک دفترچه هم دارم برای هر سال، از 83 تا 91 شمسی، هیچ کدام هم نسوخته است،و جایشان در خارجه امن است، خاطرات بود صرفن و خیلی دلم می خواهد یک روز کتاب شود، البته با اجازه ی دوستان قدیمی :))))، خلاصه اینکه یک وبلاگِ تنهایی زدم و خودم برای خودم نوشتم، اشک ریختم، خندیدم، نوشابه باز کردم و این حرف ها.
باز هم بسته شد، من تغییر کردم و نمی خواستم حرف های قدیم خودم را بشنوم، اما ترکِ نوشتن، هرگز! اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در چپمی بگذارید، من خر نمی شوم!وبلاگ جدید باز شد و تا همین چند وقت پیش هم باز بود، در خلوتِ خودش با تعدادی آدم هایی که می خواندند و نمی شناختم!
بستمش باز ولی پاکش نکردم، فقط احساس امنیتی نبود، آمدم اینجا و دیدم ننوشتن برایم سخت است. دلم نمی خواست حرف هایم پشت عکس هایم نا گفته بماند، معلوم هم نیست تا کِی بنویسم و چه وقت طول می کشد تا اینجا هم سر به نیست شود، فقط شاید یک مشکل دارد و اینکه تعدادی اندک از آدم ها را می شناسم و نمی خواهم خود سانسوری کنم، مگر مجبور بشوم.
این ها برخواسته از ذهن من در یک مکان حقیقی یا مجازی است و لزومن من نیستم ،گرچه تلاش می کنم که خودم باشم. کمی خارج نامه هم خواهم نوشت، اگر چه تا به امروز چندتایی هم نوشته شده است.
من اگر ننویسم می میرم، شما اگر نخوانید، زنده می مانید، انتخاب با شماست، از من نخواهید که اسم مستعارم را بگویم، و از دوستان نزدیک هم نپرسید، من خودم هستم و خوشبختم.
داشت یادم می رفت، سالاد الویه هم خوب است، جانکاهانه درست می شود، اما خوب است، دورِ هم خوبتر است.





۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

غلوط‌های مازیانه

غلط گیر را به کل فراموش کرده‌ام، دمِ دست که بود، هِی غلط می‌نوشتم و بعد می‌نشستم به پاک کردن، برایم مهم بود که نوشته‌ام یک دست باشد و تمیز، حالا که نیست و خیلی سال هم هست که نیست، کمتر غلط نوشتاری دارم، آن هایی را هم که پیش می‌آید، یک خط می‌کشم و می‌روم، وقت نمی‌گذارم برای قشنگی. هر وقت هم که بیکار شدم، بر می‌گردم و یک گلی، قلبی، خورشیدی می‌کشم کنارش، تا زیباتر شود و یک نیم نگاهی هم به اشتباهاتم می‌کنم.
برای من خطاهای نگارشی ام محلی برای مخفی کردن ندارد، حتی جایی است که واضح تر ببینمشان و بیشتر فکر کنم و درباره‌شان بنویسم.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

گُه مازی

من گُه خوری هایم را دوست دارم، گُه خوری هایی که زندگی ام را عوض می‌کند، می‌اندازدم توی راهی که نمی‌شناسمش، اگر چه همیشه قبل از گُه خوری هزار بار فکر می‌کنم که چگونه گُهی را بخورم و هزار بار پشیمان می‌شوم که فلان گُه خوب نیست یا الان وقت گُه خوری نیست یا یک چیزهایی در این مایع ها. اما در نهایت یک گُهی می‌خورم، مثل همین که همه‌ی خوشی هایم را ول کردم آن ور و آمدم کمی اینور آب یا که دلم را به دریا زدم و گُه اضافی خوردم و بیش از این امکان موشکافی نیست! آدم را عوض می‌کند و گاه می‌کُشد و یک بار دیگر می‌سازد، برای من که اینطور بوده. البته همیشه یادم بوده که تلاش کنم تا گُه خوریم کامل نشود و پشیمانی هم نیاد، یا آنقدر ها نیاید. من تلاش کردن برای کامل نشدن گُه خوری هایم را هم دوست دارم، زندگی بدون گُه و تلاش مرا می‌کشد و این ممکن است روش من و امثال من باشد، شما زندگی خودتان را بِکُنید.

خورشید هر شب غروب می‌کند و فردا روز دیگری است، گُه (فرصت) دیگری است، تلاش دیگری است! غروب کردن خورشید را دوست دارم.


۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

چشمک‌های آسمانی

یک فرقی هست بین فال گیری و طالع بینی، از همون فرق ها که مثل لبه تیغ شرک و ایمان به خداست! (عجب مقایسه ی دندان شکنی) توی طالع بینی تو اختیاری نداری و همه چی به ماه و قمر و ستاره و گردش و پیچش و چشمک و ناز و ادا بستگی داره! مثلن فلان ماه فردا حال می کنه که اون وری بچرخه یا اون ستارهه از دو شب دیگه تو آسمون چشمک نزنه! ولی توی فال، اراده ی آدما، نیتشون، حرفشون، نگاهشون، نشست و برخواستشون تاثیر داره! یه وقتایی که دوس دارم خودم با کاينات بجنگم با فال حال می کنم، وقتای دیگه که دنیا به یه ورم میشه و دوس دارم یه کمم ستاره ها فعالیت کنن، با طالع! می ترسم همه ی کارا رو خودم بکنم و اونا پر رو بشن یا که اونا از بی کاری یه گندی تو دنیای من بزنن! بعضی وقتا هم اینا قاطی میشه و گُه می خوره تو زندگی آدم! یکی باید باشه وظایف اینا رو دیکته کنه واسشون! چقدر بگم من آخه!