۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

سرت میاد و نمی‌ره

سانی اصولا اینجور مواقع خود خوری می‌کنه. منم قدیما چادر گره می‌زدم و نارنجک می‌بستم دور کمرم، اما الان بیشتر لبخند می‌زنم. اخیرا هم که دوست فرانسوی‌اش بهش گفته: می دونی، زبون بعدی‌ای که می‌خوام یاد بگیرم، عربیه، البته نه عربی شما (فارسی)، عربی اصیل !!!
خیلی وقتا که دهنتو وا نمی‌کنی، سوال می‌کنن: اسپانیایی هستی؟ بعد میرن سراغ بقیه کشورایی مثل فرانسه و ایتالیا، که آدم‌های مشابه قیافه‌ی ایرانی‌ها، وجود داره. بعد کافیه بگی: نه عزیزم، ایرانیم. و اینجوری می‌شه که جواب می‌دن: آهاااا، ایراک؟ (عراق)، عرب؟
کاش لااقل به آدم بگن: آها، شما یه جورایی ترکی، یا مثلا ارمنی‌ای، چیزی که لااقل آدم خوشش بیاد

عکس‌نوشت: حرص نخور، بخور نون خامه‌ای





۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

غره مشدم که چون شمع، از غیرتم بسوزد

قبل‌تر‌ها که توی دستِ گونه‌های بشری، خبری از لپ تاپ و گوشی و تبلت نبود، خیلی هنرمندانه متوسل می‌شدند به فن‌آوریِ کاغذ و قلم. و بعد اگر جایی رو اشتباه می کردند، یا خزعولاتی که به ذهنشون می‌رسید، سر و ته نداشت، یه خطِ درست‌حسابی می‌کشیدن روش تا هم تمدد اعصابی باشه برای ضمیر خسته‌شون و هم یه آمارِ نسبی‌ای از تعداد خط‌های تراوشاتِ ذهنی‌شون داشته باشند. یا نهایتا یک برگه رو با نهایت حرص مچاله می‌کردند و به سمت پشت میز نشونه می‌رفتند، تا بازم انتقامشون رو از مغزِ صد‌من‌یه‌غازشون بگیرن و هم اگر نفر سومی داخل اتاق می‌شد، می‌تونستند به دستاوردهای منهدم شده‌ی خیالی‌شون افتخار کنند.
الان ساعت 4 و نیم صبح، به وقت مادریده و من دقیقا دو ساعت و نیمه که پای کی‌بوردم نشستم و کل دست‌آوردهام شامل یک صفحه‌ی نه چندان دلچسبه، که صرفا در ارتباط با ذهنیتِ ادامه دارمه. اصلا هم معلوم نیست که چند کلمه‌اش رو خط‌خطی کردم؛ یا چند صفحه‌اش رو پرت کردم تو دیوار؛ خروجیِ کار، یک صفحه‌ی به درد نخور شده که مداوما به صورت نچسب‌شده‌ای، پرت می‌شه توی صورتم.
پارسالا همین موقع‌ها، همچین تراوشاتم به انحنای فراتر از مرز‌های علم رسیده بود، که احساس می‌کردم، باید یک شاخِ غول رو از ورای کارهای نکرده، منهدم کنم، اما به محضِ اینکه جلوی فوران احساساتم رو گرفتم، خندقِ درونم خشک شد.

نوشتن هم مثلِ زبان انگلیسی (زبان دوم) می‌مونه، اگه هزار لغتِ سخت بلد باشی و واسه‌ی یک سال ازش استفاده نکنی، به مرورِ زمان، جاشو به کلماتِ آسون‌تر میده؛ همچنان می‌تونی انگلیسی صحبت کنی، اما به طوری که، ترجیح می‌دی جلوی یه انگلیسی زبان، اقدام به باز کردن دهانت نکنی.




۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

خودبازیابی تقویتی

یه مدت هست، که ننوشتم
یعنی نوشتم، اما منتشر نکردم
یا اگر منتشر کردم، گذاشته ام توی فیس بوکی، اینستاگرامی یا یک جهنم دره ی دیگری که یا کسی نبینه، و یا اگر می بینه، بخونه
شایدم دچارِ ...
بگذریم.
برای خودم یک چیز گذاشتم و آن چیز، یک هدف است
پس هر روز، یا هفته ای یک روز می نویسم، اگر چه چرت و پرت باشد و اگر چه کسی نخواند.
و این نه برای جلب آدم هاست به صفحه ی خودم، فقط برای این است که ببینم چقدر پای حرفم هستم.


به سلامت




۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

همرنگ مَشو رفیق


همرنگ شدن با جماعتی که از رنگ من نیست، شاید کار سختی نباشد، اما بهای سنگینی دارد
عادت نداشتم به دیدنِ دو عدد آدمِ عاشق که بعد از حتی یک دعوای مفصل، بیشتر از دو ساعت قهر باشند. در مقابل برای برخی، عمل قهر کردن عادی است. این طور است که خودش یک راه‌حلِ مناسب و ایده‌آل برای حلِ مشکلاتِ دو نفره به حساب می‌آید. زمان که می‌گذرد، یک نفر شاید خیلی تلاش کند که راه‌حل‌های دیگری عرضه کند، اما در نهایت قضیه به یک سمت متمایل می‌شود. آدم می‌شود شبیه همان‌هایی که ساعت‌ها، روزها و هفته‌ها نه حرفی دارند و نه نگاهی، و فقط یک خروار غرور روی عشقشان سنگینی می‌کند، انگار که به یک زندگیِ نباتی دلخوش کرده باشند و راضی به نظر برسند.
آدمیزاد دیر یا زود، خو می‌کند به روش های جدید و متدهای دیرینه‌ی آدم‌های دیگر، اما اگر در درونش ذاتی نباشد، کم‌کم سرد می‌شود، آب می‌شود، می‌پوسد و یا بی تفاوت رفتار می‌کند و یک روزشاید هیچَش نمی‌شود، فقط ادامه می‌دهد.

بارِ اول، ساعت‌ها توی شهرِ بی‌چراغ عربده کشیدم، بعدها گریستم، بارها بعد، آرامتر گریستم. و روزی دیگر اشکی نمانده بود. سال‌های بعد هم هیچ.


۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

زن، زن است حاجی

داشتم خبر آنکه "هفتاد درصد دانشجویان مهندسی در ایران زن هستند" را می‌خواندم، به جای اینکه مثل خیلی از خانوم‌ها باد توی غبغبم بیاندازم، غصه‌ام گرفت.
بعضی از زن‌های سرزمینِ من، هیچ وقت توی حدِ تعادل نبوده‌اند انگار. یک نسل‌هایی توی مطبخ بودند و نمی‌توانستند از اندرونی بیرون بیایند و هزاران سال تلاش کرده‌اند که نسلِ دیگری بروند دانشگاه و توی جامعه گردن‌هایشان را بالا ببرند و مدرک بچسبانند روی پیشانی‌هایشان و حالا هم از این ور گود افتاده‌اند زمین. که در عین حال که بابتِ فضای تاخت و تازی که در اختیارشان است، سرشان گول مالی می‌شود، اما همچنان توی لایه‌های زیرپوستی، کلاه به سرشان می‌رود. با اخراج و حقوق کم و دوندگی توی دادگاه‌های خانواده و ... و در این میان هم، اکثریت زنانگی شان را گذاشته‌اند توی صندوقچه و زمخت شده‌اند و پا به پای مردها می‌تازند و دورِ رئوفیت و دلبرانگی خط کشیده‌اند و یا اصلن با روش‌های دلنوازی بیگانه‌اند و مدام می‌جنگند و پول‌هایشان را انبار می‌کنند تا به هیچ جنسِ مذکری وابسته نباشند و از چهره و کلام، خیلی هم خوشحالند، که از درون خسته!
دلم می‌سوزد که هر نسل، یک جور رَکَب می‌خورد هربار، و این بار خیلی دیر می‌شود. 
برای من، یک بار خیلی دیر شد.


۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

اعتصابِ ذهنی

تصمیم گرفتم که اعتصابِ کاری کنم، یعنی یه مشت طناب و سیم جمع کردم و خودم رو بستم که کار نکنم، حتی دو روز رفتم دانشگاه و نشستم به کارهای متفرقه. اولش خیلی سخت بود، دستم مدام سُر می خورد سمتِ فعالیتِ فکری و اینکه کار عقبه و وقت کمه و از این قبیل دیالوگ های درونی. اما روزِ سوم دیگه دانشگاه هم نرفتم و نشستم توی خونه و به کارهای شخصی و عقب موندم رسیدم و واسه خودم چرخ زدم. احساس می‌کردم، مغزم به یک پاکسازی از فعالیت مغزی احتیاج داره که فراتر از یکی دو روزِ تعطیلاتِ آخرِ هفته هست. مغزم انقدر درگیرِ حل پروژه شده که توی هفته‌ی اخیر، بدونِ پیشرفت، دچار خود خوری‌های بافتی شده و این رو به همه‌ی اعضای بدنم انتقال می‌داد. سم زدایی البته با موفقیتِ چشم‌گیری همراه بود که قصد داشتم روند رو به یک هفته هم برسونم. اما هنوز روزِ سوم تموم نشده بود که سوپروایزرم که احتمالن با ذهنِ من تِلپاتی برقرار کرده، ایمیل زد و ازم خواست که گزارشِ کاملتری رو از روند کار، هرچه سریعتر، به عرضِش برسونم. قسمتِ خوشحال کننده البته جاییه که شروعِ پروسه به دو روزِ تعطیلات برخورد کرده و من می‌تونم چهل و هشت ساعتِ آینده رو به تخلیه‌ی انرژی بگذرونم.

امیدوارم که این اتفاقِ خوشایند باعثِ تکاملِ روندِ بهبودم بشه و من رو قوی‌تر سمتِ کارم برگردونه. پس بی‌خیال، پیش به سوی سواحل.


۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

من به جای اون گَرممه!

هوا طوری گرم شده، که من جفت پنجره‌های اتاق و ایوون رو باز گذاشتم تا لطفِ بادهای اقیانوسی، شاملِ حالم بشه. هم‌خونه‌ایم اما پنجره‌ی اتاقش رو به همراه کرکره، چِفت کرده و البته درِ اتاقشم محکم بسته و تو این مدتِ پنج ساعت فقط یه بار واسه دست به آب و یه بارم واسه گرم کردنِ غذا بیرون اومده. کار هر روزش همینه. من و سانی بارها تلاش کردیم که باهاش دیالوگ برقرار کنیم یا تو جمع‌هامون با بچه‌ها شرکتش بدیم، اما به شدت، آدم گریزی داره و حتی موقع حرف زدن هم، صداش می‌‌لرزه و یا وقتی میایم خونه، با یک جهشِ چند متری، می‌پره تو اتاقشو و فرار می‌کنه. شایدم ما خیلی ترسناکیم. همیشه هم تو دانشگاه تنهاست و صاحب‌خونه هم می‌گفت خیلی تمیز و آرومه، اما من به این حالت می‌گم، اَب نرمال تا بی سر وصدا. سه ماه هم هست که دیگه برنامه‌ی هفتگی نظافتِ خونه رو به دیوار نمی‌زنم و کلن دست به سیاه و سفید هم نمی‌زنه که شاید روی ماهشو ببینیم.
من اگر والدین این عزیزِ نسبتا بیست ساله بودم، حتمن چند تا آدمِ شَرّ و شور اجیر می‌کردم که دور و بَرش باشن و رو سَر و کَلش بپرن! شایدم یه بار من و سانی یه نیمه شبی، تو یه کوچه‌ی خلوت خِفتش کنیم و طوری بترسونیمش که زبونشم بند بیاد که لااقل غیرِعادی بودنش، طبیعی جلوه کنه!


پی‌نوشت: نگرانشم، بدجوری رو اعصابه.