۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آب، مصداق کودکیست برای من

در خود به آب اندازی، حاجتِ هیچ استخاره نیست در من.
شیرجه زدم توی آب، سانی از آن بالا عکس می‌گرفت. آب سردِ سرد بود و من گرمِ گرم. یادم آمد به روزهایی که نمی‌دانم چند ساله بودم، تنها چند ویدئو و تصویر توی سرم چرخ زد. مادر نشسته بود روی بالکن، حوله به دست، مرا تشویق می‌کرد. پدر هم با هیجانِ تمام، سُر خوردن روی آب را نشانم می‌داد. کمی آن طرف تر دایی باب شیرجه زده بود و من ترسیده بودم که مبادا سَرش گیر کند به لبه‌ی نرده ها و یا مغزش در کفِ استخر متلاشی شود. خودم هم خالی، با قایق های کوچکِ کاغذی که مامان برایم درست کرده بود، بازی می‌کردم، زینی هم در همان نزدیکی ها، دست و پا می‌زد. مابقی هم نشسته بودند به شاتوت خوری، پدربزرگ برایشان آب پَرت می‌کرد. کسی نبود که نَخندد.
آب گرم شد برایم و من دلم تنگ شد برای باغ، برای درختِ شاتوتِ لبِ استخر، برای خنده هایشان، و از همه بیشتر برای کودکی‌ام. برای کودک زیستنم، کودک دیده شدنم، کودک ماندنم. خیال های کودکی با قایق های کاغذی.




۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

علت زدایی

از عمله‌ای گرانقدر، علتِ عمل را پرسیدند، فرمود: پدرمان که مُرد، ما شدیم آواره و سرگشته‌ی عالم، مسیرهای زندگی را شِلنگ انداختیم و معتاد شدیم. از سرمایه داری نیز بر علتِ موفقیت سوال فرمودند، عرض کرد: پدرمان که فوت کرد، تصمیم گرفتیم روی دو پایمان بایستیم، از زمین های خاکی شروع کردیم و مفهوم علم بهتر است و ثروت را ثابت کردیم. هفده سالم که بود، آقای ریم این مثال را برایم نقل کرد و من سریعن آن را در دسکتاپ کامپیوترِ مغزم ذخیره کرده تا دمِ دست و همیشه جلوی چشمانم باشد. حواله کردن آنچه که هستیم به مامان و بابا و دوست ناباب و بقالِ سرِ کوچه و عمه‌ی عفت خانوم اینا، از بهترین راه‌های سرکوب کردنِ عذاب وجدان است، اگرچه همه‌ی اینها عواملِ مهمی هستند، اما یک جایی می رسد، که علت ها رنگ پریده شده، معلول می ماند و حوضش. حکایتِ همان خودم کردم که لعنت بر خودم باد می شود.
پی‌نوشت: مثالِ مذکور عینَن و بدون تحریف از ایشان بیان شده و هیچ معنای دیگری ندارد.




۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

آگهیِ استخدامِ بازیگر

تعداد دفعاتی که توی زندگیم، پرچمِ سفید رو بالا گرفتم، اظهارِ شکست کردم و متوقف شدم، شاید به انگشتانِ یک دست هم نرسه، اما همون ها، نقطه‌ی عطفی برای ادامه‌ی زیستنم شده.
می‌تونید تصور کنید که درونِ رینگِ بوکس، روی زانوهام نشستم، حریف رو لت و پار کردم و اون هم من رو حسابی مجروح کرده. بعد من، یه نگاه به زخم های روی دست و پام می‌اندازم و یه نگاه به قطره های خونی که از سرم سرازیر شده. رویِ زمین طاق باز می‌شم و از داورِ مربوطه می‌خوام که دستِ حریف رو بالا ببره و این بازیِ ناجوانمردانه رو خاتمه بده. در همین حین هم، تماشاچیان رو توی لوکیشن داریم که یک صدا فریاد می‌زنند : "برو جلو، تسلیم نشو، حالشو بگیر، تو می‌تونی" و من نه تنها به اونا توجهی نمی‌کنم ، که حتی تصویربرداریِ صحنه‌ی تسلیم شدگیم رو با بوسیدنِ تشکِ زمینِ بازی، به طور کامل کات می‌دم. یک سکانسِ انتهایی هم در نظر گرفتم با حضورِ خودم در بیمارستان و بستری شدنم به مدتِ سه ماه، و یک فلاش فورواردی هم به آینده، در حالِ انجام دادنِ ورزشِ موردِ علاقم. کلِ قضیه خیلی ماهرانه تعبیه شده، فقط  یه مورد سوتی داره و اون اینه که، یه نفر از میون تماشاگرا، با یه نگاهِ معنی دار، بِهم بِگه که "رها کن"، و من شجاع تر، روی دو پام بایستم و با بوکس خداحافظی کنم. من عاجزانه از کسی که مسئولیتِ این نقش رو به عهده بگیره، تشکر و قدردانی ویژه می‌کنم و دستمزدِ مناسبی رو هم براش در نظر گرفتم.
فکر کنم احتیاج دارم که یک نفر، یه پرچمِ سفیـــــــــــــــــــــــد بده دستم، لُدفن ....

عکسنوشت : رینگ همان جعبه‌ی مشهود در عکس بوده و خنده‌ی اینجانب تصنعی است.




۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

چسب درمانی

رسیده‌ایم به مراحلِ چسب زنی به درُ و دیوار جعبه‌ی آزمایشگاهیمان تا موکت های سفید یخچالی را ضمیمه‌ی کار کنیم. در میانه‌ی کار به جایی رسیدیم که گویی با یک تفنگ ساچمه‌ای، تمامیِ پرندگانِ روی سیمِ برق را فراری داده باشیم، موجوداتِ اطرافِمان گریزان شدند. بوی چسب در مغزمان رخنه کرده بود و من به ناگاه دیدم که آقای جیر، کهیرهای قرمز زده، رقصِ عربی می رود. روی سَرِ من هم ستاره ها بود که چرخ می خورد، پس برای کامل تر شدن صحنه یک آلترا میوزیک هم برقرار کردیم تا طبیعی تر به نظر برسیم. سندیکای ما به طور رسمی کانسپتِ "اول ایمنی، بعد کار" را درک نکرده و بر پایه‌ی "دهنت سِرویس شه، دفعه‌ی بعد یاد میگیری" استوار است. جنگِ تحمیلی هم همینطور بوده است انگار. اصول و روش های جنگیدن، در طیِ هشت سال و با کشته شدن دویست و شصت هزار آدمِ بی گناه، بناگذاری شده و دراواسط هم، تمایلی برای صلح کردن نداشته‌اند تا هم تلفاتِ بیشتری داده و موجباتِ عذاب وجدانِ کافی برای نسل های آینده را فراهم کنند و هم آن را به عنوان طولانی ترین جنگِ جهان ثبت نمایند تا بعدها برای گریاندنِ بشریت به حال ما مورد استفاده قرار گیرد و هم تجربیاتِ افراد در جنگیدن افزایش یابد تا در صورتِ وجودِ موارد مشابه، تاکتیک های مناسب به کار آید. از جنگ که بگذریم، چسب از انواعِ مایعاتِ نعشه کننده و دسترس عموم می باشد، فرصت داشتید، بنشینید و درُ و دیوارِ اتاقتان را چسب کاری کنید، بهانه‌ی خوبی است برای دیوانه شدن.


۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

تک جمله‌ها

مادرم اهل ِ حرف زدن نبود، اهل ِ نصیحت کردن، هرگز، تمام دیالوگ های والدانه، مخالفت ها، تشویق ها و نمایان کردنِ روش های رسیدن به مقصود، بر عهده ی پدرم بود. خیلی هوشمندانه ما را در اتاقِ خوابمان یا در مسیرِ دانشگاه و کار و تفریح گیر می‌آورد و می‌نشست تا نظرات و دلیل هایمان را بشنود و در انتها حرف هایش را پادزهرانه سرنگ می‌کرد تا در روزِ مبادا استفاده کنیم. دورتر که شدم، من و مادرم از لحظه های پشتِ تلفنی بیشتر استفاده کردیم. شاید هم تجمع و برون ریزیِ کلمات در طول یک هفته، این طور نشان می‌داد. نمودار اگر رسم کنیم، اکسپوننشیال می‌شود، هنوز هم اندرز ندارد، اخبار هم به زور می‌دهد، یک تک جمله می‌گوید و من، های های مُنقَلب می‌شوم، مثلِ همین آخری: به مشکل که بَرخوردی، این جادو را به فارسی بگو، خدایا کارهایم را به فضل و رحمتت آسان بفرما.


۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

زندگیِ کلافی

معصومیتْ از دست رفتنی نیست، چرخه ایست حلزونی، در تو در توی وجودمان. ما به اندازه ی اشتباهاتِ نکرده، تجربه های نداشته، مسیرهای نرفته و آرزوهای نرسیده مان، معصومیم، خامیم! قانونِ جهان هم این است، به محضِ پیدا کردنِ نقطه کورِ یک کلافِ سردرگم، یک کلافِ جدید برایمان سبز خواهد شد، در غیر این صورت همچنان باید به کلافِ کنونی مشغول باشیم تا اموراتمان بگذرد.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

فیس‌بوکوبیا

من از فیس بوک بدم می‌آید، از این که سیل عزیمی از اخبار جلوی چشمانم رژه می‌روند و خوشحال کننده یا ناراحت کننده برای من چشمک می‌زنند، متنفرم. من از داشتن این همه دوست و فامیل و خانواده در لیستِ نزدیکانم حالم بهم می‌خورد.من از این دنیای مجازی، که اجازه نمی‌دهد خودمان را برای اخبار و نوشته ها و عکس ها آماده کنیم و همه را هولوپی توی حلقمان می‌ریزد، دَردَم می‌گیرد. من از این به اشتراک گذاری های سَرسَری که دوستی ها، خویشاندی ها، لذت ها و آلام را برعکس به خوردِمان می‌دهد و مَجال نفس کشیدن و فکر کردن را گرفته است، خسته شده ام. این که یک روز مثل همیشه بیدار بشوی و در عرض پنج دقیقه فیس بوک را بالا و پایین کنی و بعد میان این همه عکس، اعلامیه ترحیم عمویت را ببینی، عقّم می‌گیرد. من دورم و بی خبری گاه خوش خبریست.