من به ندرت فیلمبین بودم، ترجیح میدادم همهی وقت
اضافیام را بگذارم برای تفریحاتی که آدمها تویَش وول میخورند. مثل اینکه ساعتهای
بعد از کار، به پارک رفتن، کافه نشینی، مهمانی و دورههمیها بگذرد. سینما رفتن با
آن همه فیلمهای سبکِ نون سنگکی هم، صرفِ گذراندن وقت با دوستان بود، تنها موردی که
شاید نیاز شدیدی به حضورِ آدمها احساس نمیکردم، رفتن به تاتر و یا کنسرتهای مورد
علاقهام بود. و یا فعالیتهایی که توی آنها غرق میشدم، مثل شنا کردن و یا ورزشهایی
که با تحرکِ زیاد، انرژیام را تخلیه می کرد، همین که با رسیدن به خانه، به دنبالِ
تختِ خواب میگشتم، کافی به نظر میرسید. من سریالبین هم نبودم، اینها دستآوردهای
دوستانِ بابدار و غربتنشین است. پارسال همین موقعها، اولین باری بود که همراهانِ
عزیز مرا به اعتیاد کشاندند. به روالترین سریالِ موجود به نام "فِرِندز"
روی آوردم، که معتادینِ گرامی، همگی چند باری محضِ سرگرمی و خنده دیدهاند. شبها تا
دمدمههای صبح به تماشا کردنِ دویست و چهل قسمت از این سریالِ دوست داشتنی مینشستم،
که مرا از تمامی آدمهای خیلی خیلی مهربانِ اطرافم جدا میکرد. امسال هم شروع کردیم
به دیدنِ دومین بهترین سریالِ دنیا به نامِ "بِرِکینگ بَد"، که پنج سالی
است که روی آنتن بوده و همچنان ادامه دارد.
الان که این را مینویسم، ساعت چهار و نیم
صبح است و من حس پرنده ای را دارم که قصد دارد خودش را از پنجرهی اتاقِ طبقهی چهارم،
به پایین پرت کند، تا که شاید پرواز را یاد بگیرد. ترس از پرواز، پرنده را فلج میکند.
پینوشت: بعدها بیشتر خواهم نوشت! در حال حاضر، دیوانهی دیدنِ ادامهی آنم.
Tweet