آقای سین شروع کرد به تعریف کردن داستان مادربزرگش
که درحوالی شهر شیکاگو زندگی میکرد و آرزویش این بود که لباس ابریشمیاش را بپوشد،
کلاهِ مخملیِ بزرگش را روی سرش بگذارد و قطار شیکاگو را بگیرد و به مانند یک بانوی
تمام عیار، در شهر قدم بزند و مغازه ها را برانداز کند. دستِ قضا با یک کشاورز ازدواج
میکند و به گندمزاری دورتر میرود و در خانه ای بزرگ و زیبا زندگی اش را شروع میکند.
سرگرمِ شوهر مهربان و بچه هایش میشود و آرزوهای جوانی اش را فراموش میکند. یک روزِ
دل انگیزِ بهاری در حالیکه بچه هایش را روانه مدرسه کرده و کف آشپزخانه و پذیرایی را
با دستهایش تمیز میکند، بهترین لباس ابریشمیاش را میپوشد، کلاهِ بزرگش را بر سر
میگذارد، تفنگ شکاری همسرش را در دهانش میگذارد و ماشه را میکشد. بعد آقای سین ادامه
میدهد که فقط یک زن آگاه میتواند بفهمد که او چرا کفِ خانه اش را با دست تمیز کرده
است.
Tweet