۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

چسب درمانی

رسیده‌ایم به مراحلِ چسب زنی به درُ و دیوار جعبه‌ی آزمایشگاهیمان تا موکت های سفید یخچالی را ضمیمه‌ی کار کنیم. در میانه‌ی کار به جایی رسیدیم که گویی با یک تفنگ ساچمه‌ای، تمامیِ پرندگانِ روی سیمِ برق را فراری داده باشیم، موجوداتِ اطرافِمان گریزان شدند. بوی چسب در مغزمان رخنه کرده بود و من به ناگاه دیدم که آقای جیر، کهیرهای قرمز زده، رقصِ عربی می رود. روی سَرِ من هم ستاره ها بود که چرخ می خورد، پس برای کامل تر شدن صحنه یک آلترا میوزیک هم برقرار کردیم تا طبیعی تر به نظر برسیم. سندیکای ما به طور رسمی کانسپتِ "اول ایمنی، بعد کار" را درک نکرده و بر پایه‌ی "دهنت سِرویس شه، دفعه‌ی بعد یاد میگیری" استوار است. جنگِ تحمیلی هم همینطور بوده است انگار. اصول و روش های جنگیدن، در طیِ هشت سال و با کشته شدن دویست و شصت هزار آدمِ بی گناه، بناگذاری شده و دراواسط هم، تمایلی برای صلح کردن نداشته‌اند تا هم تلفاتِ بیشتری داده و موجباتِ عذاب وجدانِ کافی برای نسل های آینده را فراهم کنند و هم آن را به عنوان طولانی ترین جنگِ جهان ثبت نمایند تا بعدها برای گریاندنِ بشریت به حال ما مورد استفاده قرار گیرد و هم تجربیاتِ افراد در جنگیدن افزایش یابد تا در صورتِ وجودِ موارد مشابه، تاکتیک های مناسب به کار آید. از جنگ که بگذریم، چسب از انواعِ مایعاتِ نعشه کننده و دسترس عموم می باشد، فرصت داشتید، بنشینید و درُ و دیوارِ اتاقتان را چسب کاری کنید، بهانه‌ی خوبی است برای دیوانه شدن.


۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

تک جمله‌ها

مادرم اهل ِ حرف زدن نبود، اهل ِ نصیحت کردن، هرگز، تمام دیالوگ های والدانه، مخالفت ها، تشویق ها و نمایان کردنِ روش های رسیدن به مقصود، بر عهده ی پدرم بود. خیلی هوشمندانه ما را در اتاقِ خوابمان یا در مسیرِ دانشگاه و کار و تفریح گیر می‌آورد و می‌نشست تا نظرات و دلیل هایمان را بشنود و در انتها حرف هایش را پادزهرانه سرنگ می‌کرد تا در روزِ مبادا استفاده کنیم. دورتر که شدم، من و مادرم از لحظه های پشتِ تلفنی بیشتر استفاده کردیم. شاید هم تجمع و برون ریزیِ کلمات در طول یک هفته، این طور نشان می‌داد. نمودار اگر رسم کنیم، اکسپوننشیال می‌شود، هنوز هم اندرز ندارد، اخبار هم به زور می‌دهد، یک تک جمله می‌گوید و من، های های مُنقَلب می‌شوم، مثلِ همین آخری: به مشکل که بَرخوردی، این جادو را به فارسی بگو، خدایا کارهایم را به فضل و رحمتت آسان بفرما.


۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

زندگیِ کلافی

معصومیتْ از دست رفتنی نیست، چرخه ایست حلزونی، در تو در توی وجودمان. ما به اندازه ی اشتباهاتِ نکرده، تجربه های نداشته، مسیرهای نرفته و آرزوهای نرسیده مان، معصومیم، خامیم! قانونِ جهان هم این است، به محضِ پیدا کردنِ نقطه کورِ یک کلافِ سردرگم، یک کلافِ جدید برایمان سبز خواهد شد، در غیر این صورت همچنان باید به کلافِ کنونی مشغول باشیم تا اموراتمان بگذرد.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

فیس‌بوکوبیا

من از فیس بوک بدم می‌آید، از این که سیل عزیمی از اخبار جلوی چشمانم رژه می‌روند و خوشحال کننده یا ناراحت کننده برای من چشمک می‌زنند، متنفرم. من از داشتن این همه دوست و فامیل و خانواده در لیستِ نزدیکانم حالم بهم می‌خورد.من از این دنیای مجازی، که اجازه نمی‌دهد خودمان را برای اخبار و نوشته ها و عکس ها آماده کنیم و همه را هولوپی توی حلقمان می‌ریزد، دَردَم می‌گیرد. من از این به اشتراک گذاری های سَرسَری که دوستی ها، خویشاندی ها، لذت ها و آلام را برعکس به خوردِمان می‌دهد و مَجال نفس کشیدن و فکر کردن را گرفته است، خسته شده ام. این که یک روز مثل همیشه بیدار بشوی و در عرض پنج دقیقه فیس بوک را بالا و پایین کنی و بعد میان این همه عکس، اعلامیه ترحیم عمویت را ببینی، عقّم می‌گیرد. من دورم و بی خبری گاه خوش خبریست.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

در حسرتِ آرزوها

آقای سین شروع کرد به تعریف کردن داستان مادربزرگش که درحوالی شهر شیکاگو زندگی می‌کرد و آرزویش این بود که لباس ابریشمی‌اش را بپوشد، کلاهِ مخملیِ بزرگش را روی سرش بگذارد و قطار شیکاگو را بگیرد و به مانند یک بانوی تمام عیار، در شهر قدم بزند و مغازه ها را برانداز کند. دستِ قضا با یک کشاورز ازدواج می‌کند و به گندمزاری دورتر میرود و در خانه ای بزرگ و زیبا زندگی اش را شروع می‌کند. سرگرمِ شوهر مهربان و بچه هایش می‌شود و آرزوهای جوانی اش را فراموش میکند. یک روزِ دل انگیزِ بهاری در حالیکه بچه هایش را روانه مدرسه کرده و کف آشپزخانه و پذیرایی را با دست‌هایش تمیز می‌کند، بهترین لباس ابریشمی‌اش را می‌پوشد، کلاهِ بزرگش را بر سر می‌گذارد، تفنگ شکاری همسرش را در دهانش می‌گذارد و ماشه را می‌کشد. بعد آقای سین ادامه می‌دهد که فقط یک زن آگاه می‌تواند بفهمد که او چرا کفِ خانه اش را با دست تمیز کرده است.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شتری که کوهان هایش را زمین گذاشت

من را گفتند، انسان بی‌برنامه به چه ماند، گفتم به شترِ بی‌کوهان.
زندگی ام برنامه مدار است، از ریختنِ برنامه‌ی سفر و تعطیلات گرفته تا هدف گذاری های خُرد و کَلان برای زندگی. معمولن هم چند تا نقشه ی الف و ب و جیم دارم که اگر زمین و زمان بهم ریخت، چاره بسازم. همیشه هم صد در صد نیست، جبرِ دنیا نمی‌گذارد. زور نمیزنم. این اندازه تفکرات، امید و انگیزه می‌دهد به من. روزهای بی‌برنامه، کار، هدف و حتی تفریحِ خاص، برایم زجر آور است، وجدانم را آزار می دهد که چرا اندازه‌ی خودم عقب ماندم و زندگی‌ام هدر رفت و اینها. بُغرنج است به خدا! این اواخر که آخرین تحولات عمقی خودم را با سانی در میان میگذاشتم، قضیه دستم آمد که امسال مثل قبل ترها نیست. مثلن در آخرین سفرم به آلمان، همه ی برنامه ها از سانی بود، یا اینکه خیلی از روزهای تعطیل خیلی دیر از خواب بیدار شوم و سه ساعت توی فضای خانه بچرخم و هیچ کاری نکنم و نهایت پای راستم را بیاندازم روی چپی، کتاب و قلم به دست، دور دست ها را نگاه کنم و لذت ببرم. بی هیچ حس بدی از هدر کردنِ وقت! برای شما شاید عادی باشد، برای من یک تحول است! یک آرامشِ جدید.
اسب هم چیز خوبی است، کوهان ندارد. بین شتر و اسب می‌توانید هر دو را انتخاب کنید، بر حَسَبِ شرایط، ترکیب هیجان انگیزیست.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سکوت

از دور صدای شیپورچی می‌آید. به سانی می‌گویم: من امسال بدون مروارید‌هایم، آرامم! یک پُک عمیق می‌کشد از سیگار، برگ چهارم "غرب زدگی" را ورق می‌زند، خیره شده به من می‌گوید: "بالاخره این چهارصد و هشتاد و پنج روز تلاش و دویست و هفتاد و یک بار حرف زدن، یک جایی جواب می‌دهد."
از دور هیچ صدایی نمی آید. یک پیاله سکوت، نوش جان.