قاچهای هندوونه رو که توی ظرفِ گردِ پیرکس چیدم،
رسیدم به پوستهای سبز رنگِ باقیمونده از غارتِ چاقوی آشپرخونه. یه قاشق از توی
پناهگاه شون درآوردم و افتادم به جونِ تیکههای قرمز که هنوز روی سطح سفید وجود داشتند.
همیشه به این قسمت ماجرا که میرسم، یاد مامان بزرگِ خدابیامرزم میافتم که همیشه قاچهای
میوههای اینجوری رو میچید توی یه ظرف خوشگل و بعد باقیمونده رو میگذاشت توی یک
سینی بزرگ و با قاشق میافتاد به جونش. همین میشد که ماها که کوچیکتر بودیم، احساس
میکردیم احتمالا اون قسمت هندوونه خوشمزه تره که مامان بزرگ برای خودش برداشته و
بعد بدون اینکه به ظرفِ خوشگل و تکههای میوهی مذکور نگاه کنیم، میرفتیم طرفشو و
زل میزدیم بهش تا بلکم به ما هم تعارف کنه. و البته همیشه قاشقهای اضافهتری
وجود داشت که تقدیممون کنه تا ما هم دسته جمعی توی پوست هندونه شریک بشیم و بیشتر
از این توی کفِ پوستها غلت نزنیم.
مسلما که خود هندونه شیرین تره، مخصوصا قسمتهای
مرکزیِ خوش رنگش، اما همیشه یه لذتی بود توی خوردنِ پوست هندوونه به همراه مامان
بزرگ و بقیهی نوچهها، که توی ظرفِ روی میز نبود. و چون از دسته مامانهایی بود که
برخلافِ من، به بچهها اجازه کثافتکاری و ریخت و پاش و خراب کردن محیط رو میداد،
صحنه دلچسبتر به نظر میرسید، این طور تصور کنید، یک دسته بچههای قد و نیم قد و
قاشق به دست که تا گردن توی پوست هندوونه فرو رفتن و آب هندوونه از سر و صورتشون
آویزونه و حتی گهگاه اون رو روی لباس و فرش توی اتاق میریزن.
یک سری نشانههای بیرونی هست برای من، که از
لابلای خاطرات مبهمم، منو همیشه یاد مامان بزرگ میندازه، مثل همین خوردنِ پوست
هندوانه با قاشق، یا خوردن خوردههای نون و برنج از توی سفره، یا حتی مالیدن پوستِ
انواع میوهها به صورت. در شصت و پنج سالگی الحق والانصاف پوست شادابی هم داشت.
امروز جمعه بود ، ازین به بعد جمعه ها رو "هندوانه دِی" نام گذاری میکنم.
Tweet